۳۱ خرداد ۱۳۸۹

نامه ای به یک دوست

قبل التحریر : این یک پست طولانی است. نخواندنش به صرفه‌تر است و خواندنش ممکن است حوصله سربر باشد. چون کمی شخصی ست. اما دوستش دارم. چون با دوستم "حرف" زدم. کاری که به ندرت انجامش می‌دهم. همین.

سلام. داشتم دفترچه لیلی رو باز زیر و رو می‌کردم. همونی که وقتی آخرین بار "با هم" بودیم، بهم داد. که بخونمش و باز نوستالوژی زده بشم. یادته؟ تو اون کافه که نمی‌دونم اسمش چی بود ... اما دست اجبار ما رو راهی طبقه دومش کرد. همونی که نزدیک داروگ بود. قرار بود بریم داروگ. اما لامصب طلسم شده رفتنم به اونجا انگار. عیب نداره. همش تو این موقعیت‌ها گفتم مهم "با هم" بودنمونه. هه! چقدر دلم می‌خواست که یه چیزی عوض شه. یعنی برگرده به حالت قبلش. اما می‌دونم که نمیشه. همه عوض شدیم. بیشتر از همه تو. میدونی؟ دارم به عکست که تو همون کافه بی نام گرفتم نگاه می‌کنم. هی بچه! خسته‌ای؟ نمی‌دونم چرا انقدر آروم بودی. و اون برق پر از شیطنت تو نگاهت نیست. چه می‌دونم؟ شاید اون نگاه خاموش فقط مال اون لحظه بود. و الان باز شدی اِلوهه‌ی خودمون. چقدر دوست دارم بهت بگم اِلوهه. اما همش میگم الهه. مرض دارم . نه؟ نه. شایدم دوست دارم دیگران بهت بگن اِلوهه و من فقط بشنومت. هه! می‌بینی چقدر دارم شاخه شاخه می‌کنم حرفامو؟ واسه خلاص شدن از این تله (!) برگرد و دو خط اول رو بخون. اوهوم. داشتم از دفترچه لیلی می‌گفتم. ویژه‌ست. یه دفترچه یادداشت که روش عکس نیکلا کوچولوئه. توش ... واقعا عجیبه. پر از حس. پر از همه. چون همه توش یه یادگاری گذاشتن. یکی بحث کرده. یکی دعوا، یکی شعر ... شعر. اوهوم. می‌خواستم به همین جا برسم. داشتم چیزی رو که تو توی اون دفترچه نوشتی رو می‌خوندم. باورت میشه الهه؟ که چقدر لبریز شدم؟ یه بار چند وقت پیش بهت گفتم دلم واسه تو و سهراب و با هم بودناتون تنگ شده. وقتی بود که بهت گفتم "اسب". و تو گفتی : اسب حیوان نجیبی ست ... میدونی که سهرابو با تو شناختم. و اون شعر تو اون دفترچه ... باز منو پرت کرد به دنیایی که پر از تو و سهراب و بچه‌ها و زنگ هندسه و 6 تا صلواتی‌ها و ... بدترین روزای زندگیم بود ... :)
اما "صدای دیدار" رو شنیدم. و بدجور توی روحم حل شد. واسم یه دلتنگی آورد که عمقش اندازه نگاهت بود. اون نگاه‌هایی که ثبتشون کردیم. تو کافه تندیس ... اونجایی که نگاهت طرف منه. اما لیلی فقط عکس تورو گرفته. و فقط ما می‌دونیم که داشتی کجا رو نگاه می‌کردی. یا اون عکست تو کافه معاصر. نگاه زیرزیرکی به دوربین و آخ ... بگذریم اِلوهه. بگذریم. فقط ... چقدر دلم می‌خواست بهت اس‌ام‌اس بزنم و بگم که دلم صدای دیدار می‌خواد. فقط حیف که گوشیتو خاموش کردی. هرچند به قول خودت بعد از امتحانا روشن می‌کنی. اما ... حس من مال "الان" بود. الان یعنی شب. یعنی 21:03 ... یعنی اینجا روی تخت. یعنی خیره به پنجره. یعنی درخت اناری که گلای قرمزش بی نظیر شدن. الان یعنی من ... دور ... خیلی دور. ولی ... بالاخره که میام. داره تموم میشه و من میام. فقط ... دلم می‌خواست باز می‌شد که "با هم" باشیم. همین.


بعدالتحریر1 : راستش اول نمی‌خواستم این چیزی رو که نوشتم برات رو کاغذ بنویسم و بفرستم. می‌خواستم با عنوان نامه‌ای به یک دوست بذارم تو وبم. ولی حالا ... بی اجازت حرفایی که "فقط" مال توئه رو هم برای خودت می‌فرستم، هم میذارم تو وبم.
و راستی ... ببخش که اینو "خیلی‌ها" می‌خونن.

بعدالتحریر2 : می‌دونم میگی پس چرا زنگ نزدی تا اینا رو بگی. نوشتن برام راحت‌تر از حرف زدنه، الهه. :)



طراوت – 25 خرداد 89 خورشیدی



صدای دیدار :

با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

میوه‌ها آواز می‌خواندند.

میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.

در طبق‌ها زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش بــِه‌ها شنا می کرد.

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان، گسترش می‌داد.

بینش هم شهریان، افسوس،

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید :

- میوه از میدان خریدی هیچ ؟

- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد ؟

- گفتم از میدان بخر یک مَن انار خوب.

- امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت.

- بــِه چه شد، آخر خوراک ظهر ...

- ...

ظهر از آینه‌ها تصویر بــِه تا دوردست زندگی می‌رفت.



سهراب سپهری