۶ تیر ۱۳۸۹

سالگرد نگارشاتم یا "شما معنای بودنید ..."

3 سال پیش در چنین روزی ... نع! این بدترین جمله‌ایه که می‌تونم انتخاب کنم واسه شروع. اصلا چرا باید شروع کنم؟ چی رو باید شروع کنم؟ نه ... اینکه من هستم و دارم می‌نویسم و کاغذ حروم می‌کنم و فضای اینترنت رو اشغال می‌کنم و برق حروم می‌کنم و انرژی مکانیکی دست‌هام برای تایپ هدر میره و چشام یه روزی کور میشه و من یه روزی می‌میرم، که دیگه احتیاجی به سالگرد گرفتن نداره. داره؟ نه جون من! داره؟
من آدم بی انصافیم! باید سالگرد بگیرم. واسه اینکه من هستم و دارم می‌نویسم و آدمایی هستن که تحمل می‌کنن و میان و حرفامو می‌شنون و با هذیونام یه حسی تو وجودشون پا میگیره. نفرت یا عشق یا دلتنگی یا هرچی ... اونوقت من ... من از بودنشون لذت می‌برم و تو دلم قند آب میشه وقتی می‌خونمشون، یا چشام تر میشه یا حتی از خودم و دنیام متنفر می‌شم و گاهی هم حسودی می‌کنم و ... هوووف! نفسم گرفت! من خزعبل زیاد می‌گم. نه؟
و مَخلص کلام : خیلی ارزشمندید. خیلی.



بعدالتحریر : شمعی نداشتم که فوت کنم. قاصدکی را فوت کردم ... و آرزو ... که خدایا، شادی را در قلب دوستان ِ عاشقم قرار ده ... همین.