۲۷ مرداد ۱۳۸۹

"یک شخصیت" یا در خاطرات من چه می گذرد ؟

قبل التحریر : "یک شخصیت" شاید ادای دینی باشد به آدم‌ها. آنهایی که "نباید" فراموش شوند.



تصویرهای کودکی من خیلی کمند. خیلی. آنهایی که رنگی باشند و با وضوح بالا، به ندرت در مغزم رژه می‌روند. حتی عکس‌ها هم هیچ کمکی نمی‌کنند. هیچ کمکی …
دایی مادرم بود. کارش نقاشی بود. تابلو نه. ساختمان. الحق هم در کارش استاد بود. یکی از تصویرهای واضح کودکی من متعلق به اوست. که :
داشت راهروی خانه‌مان را رنگ می‌زد. مادر و پدرم کارمند بودند و طبعا خانه نبودند. فکر می‌کنم فقط من و مادربزرگم در خانه بودیم. آن روزها تب موسیقی گرفته بودم. پدرم سنتوری داشت که انگار دست هیچ کسی به آن نخورده بود. نمی‌دانم آن سنتور خانه ما چه کار می‌کرد. ما که هیچ وقت اهل موسیقی نبودیم. به هرحال آن زمان خوشم می‌آمد صدای سنتور را در بیاورم. فکر کنم … چه می‌گویند به آنها؟ … فکر می‌کنم آن چوبهایش را دوست داشتم. آن دسته های چوبی را. همان‌ها که شبیه "ع" بودند. آن روز نشستم توی راهرو و شروع کردم به نواختن. نواختن که چه عرض کنم. دویدن! البته روی مخ نقاش عزیزمان. و او مدام از اول تا آخر به من لبخند می‌زد و از کارم تعریف می‌کرد. و من حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر عذاب وجدان دارم. آخر یکی نبود به من بگوید این صدای ناموزون، موسیقی نیست. آه … چه تحملی داشت آن بیچاره. آن روز، آن سنتور، آن چوبها، آن مخمل قرمز، آن رنگ استخوانی و کرم دیوارها و کمد، آن موکت سبز و آن لبخند خوب در خاطرم مانده. خوب.


بعدالتحریر1 : چند وقت پیش سالگردش بود. سالگرد فوتش. از بین فوامیل، او جزو معدود افرادی بود که تصویری روشن در کودکی‌ام از او داشتم. روحش شاد.


۲۳ نظر:

  1. شاید خودشم نمی دونسته

    که جز خاطرات خوب کودکیه تو بوده!

    پاسخحذف
  2. من واقعا این نوشته تورو خیلی دوست میداشتم

    پاسخحذف
  3. wow
    چه خاطره ای...
    منم دقیقا مثه توام رفیق
    خاطراتم کم رنگن
    ولی بعضی هاش رو که به یاد میارم همچین حسی رو بهم میده
    در ضمن :
    پ.ن: والا خیلی سعی کردم اطاعت امر کنم. شما یه ورژن بنویس. منم یه ورژن می نویسم.قبول؟!

    پاسخحذف
  4. خدايش بيامرزاد....
    هميشه خاطره هاي خوب
    تو ذهن آدم مي مونه

    ياد عمه بابام افتادم و كيف هميشه
    پر خواراكيش ...
    روحشون شاد ....
    ولي وقتي من بميرم يكي نيست بگه
    خدايش بيامرزاد
    آخه يه ليوان آب ندادم دست كسي !!

    پاسخحذف
  5. زود بیا بهم بگودقیقا برای چی روزه نمیگیری؟!...اِه! اینجوری نیگام نکن
    میخوام بدونم خب..خدا رو چه دیدی شاید منم فردا پس فردا نگرفتم!!!

    پاسخحذف
  6. صب کن! صب کن!...من کی لاییک بودن رو کوبوندم؟؟؟!!!!!!!!کی؟؟؟من گفتم از اینایی که فک می کنن پیشرفت و تکامل یعنی "ضدیت الکی با دین" بدم میاد..از اینایی که فکر می کنن بی دینی یعنی آخر رستگاری مور مورم میشه!
    نگفتم که از لاییکا حالم به هم می خوره...منم اساسا خودم رو یه آدم دیندار نمی دونم..ولی ضدیتی هم با دین ندارم.به نظرم انسان باید انسانیت داشته باشی..اصل اصل دل است و باقی صحبت آب و گل...

    پاسخحذف
  7. هنوز خوندن بلد نبودم ولی اون قدر افاده ای بودم که درخواست کنم کتابهایی از آن ِ خودم داشته باشم.مادرم کتاب قصه های پری ها( برگرفته از فرهنگ مردم نروژ) را برایم گرفت.خواستم بی درنگ مراسم ِ «از آن ِ خود گردانیدن» را شروع کنم.بوشان کشیدم،بهشان دست مالیدم،همین جوری بازشان کردم در حالی که جیرجیرشان را در می آوردم.کاری بیهوده:اصلا احساس ِ دارا بودنشان را نداشتم.بدون کامیابی تلاش کردم با آن ها مثل عروسک رفتار کنم،آن ها را بچه وار تکان تکان بدهم، ببسومشان، کتکشان بزنم ولی.....

    دست آخر انداختمش روی زانوهای مادرم.نگاهش را به من انداخت.«چی می خوای واست بخونم؟دختر های هیزم شکن رو؟» و من ناباورانه پرسیدم«مگه دخترهای هیزم شکن اون تواند؟»این قصه برایم آشنا بود،مامان بیشتر وقت ها برام می خوند،هنگام شست وشو دادنم تو حموم،وقتی چشم هایم زیر کف شامپو بچه ای که نمی سوزوند از ترس بسته بود با حواس پرتی گوشم به قصه بود، من ماریا رو دوست داشتم،اون دختر بزرگه که با گوزن ها حرف می زد......

    همون بعد از ظهر خواستم تا نقش مادرم را از او بگیرم،کتابی را از کتابخونه برداشتم(مسیح باز مصلوب،که بعدها کازانتاکیس رو نویسنده محبوبم کرد) و اون رو باخودم بردم تو اتاق،آنجا نشسته بر تختم،وانمود به خوندن کردم،سطر های سیاه را با چشم دنبال می کردم بی آنکه یکی شان را جا بندازم و سرگذشتی را بلند بلند برای خود می گفتم:دلبر هنوز فقط کلمه ای تاریک بود که اون بالاترین اتاق برج رو همیشه به یادم میاورد،دلداگانی که یکدیگر را می بوسیدند و به هم وعده می دهند که تو تخت خوابی یکتا بخوابند(رسمی شگفت برایم:چرا نه تو دو تخت یک نفره؟!)چیز بیشتری نمی دانستم ولی زیر سطح درخشان همون تصور،بفهمی نفهمی از حجم جدیدی پیش آگاهی میافتم.

    پاسخحذف
  8. درود
    خاطه کودکی نتیجه بازگشت زود زود ذهن است. بنظر خوش بوده...همیشه شاد باشی
    بدرود.

    پاسخحذف
  9. من خیلی به سنتور علاقه دارم و اگه چنین مشوقی داشتم با کمال بی استعدادی قکری به حال این علاقه می کردم
    به اون دسته ها چوبک نمی گن ؟

    پاسخحذف
  10. طرا آخه قربانت بشم کی اون همه رو تایپ کنه؟ چشم ولی! تایپ می کنم می فرستم برات.

    پاسخحذف
  11. چه خوب که اینا یادته منم بچگیم یادم نیست هیچیش

    پاسخحذف
  12. خصوصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصی



    وبلاگت واسه من مثه یه مامن تو فضای مجازی می مونه
    هیچ کجای دیگه نمی رم
    اصا" دنیا واسم مهم نیس که برم بگردم کشف کنم
    دیگه حوصله ش نیس
    بضی وقتام یهو تبش میاد سراغم
    اما زود فروکش میکنه
    همه شون یه جورایی ته ندارن
    اما اینجا ته داره
    تهش تویی
    خوبه که تو اینجام هسیو میتونم نیازه انسانه امروز به فضای مجازیمو اینجا خالی کنم
    عینه یه عقده که ادم باید اینترنت بره
    باییییییییییید بره
    میفهمیم نه؟
    اگه اینجام کامنت خصوصی داش این خصوصی بود!

    پاسخحذف
  13. "من بلاگفا رو واسه سادگیش دوست دارم "
    یادتونه؟ داشتم نظراتم رو می خوندم رسیدم به این جمله

    پاسخحذف
  14. چه مهربون خودشو جا کرد تو قلبت تا ابد .. چه صبر دوس داشتنی ای ...

    گفتی سنتور .. ÷یگیری ش نکردی؟؟ .. به عنوان یه ساز اصیل؟؟ .. دوس دارم یاد بگیرمش .. خیلی ..

    پاسخحذف
  15. اومدم فرخنده ترت كنم !!
    آپم ...

    پاسخحذف
  16. سلام .

    از بین فوامیل، ... این یعنی فامیلها ... ؟!اینجا یعنی من خندیدم ...

    پاسخحذف
  17. درود , ابتدا رفتیم به آدرس قبلیتان که یادداشت روی درتان را دیدیم ... محله تان را هم عوض کرده اید ... آدرس قبلی سرراست تر بود ...
    خاطرات جزو جدایی ناپذیر زندگی ما ... روحش شاد ...
    به آن چوبهای ع شکل مضراب میگویند ;)
    منتظر حضورتان هستیم ...

    پاسخحذف
  18. مضراب...ع!! هه! محشر بود طراوت! محشر.

    ولی تصاویر کودکی من پر است از تصویر و تصاویرم پر از کودکی...با جزئیات وحشتناک...با تک تک چین چروک روی صورت آدمهاش! ...خوشبحالم.

    پاسخحذف
  19. "او" ، مجهول و دوست داشتنی...

    از کجا می دانی که سنتور خوب نمی نواختی؟ شاید کارت بد نبود!

    پاسخحذف
  20. اوووووووووووووف
    کلی حاطره واسم زنده شد

    پاسخحذف