قبل التحریر : "یک شخصیت" شاید ادای دینی باشد به آدمها. آنهایی که "نباید" فراموش شوند.
تصویرهای کودکی من خیلی کمند. خیلی. آنهایی که رنگی باشند و با وضوح بالا، به ندرت در مغزم رژه میروند. حتی عکسها هم هیچ کمکی نمیکنند. هیچ کمکی …
دایی مادرم بود. کارش نقاشی بود. تابلو نه. ساختمان. الحق هم در کارش استاد بود. یکی از تصویرهای واضح کودکی من متعلق به اوست. که :
داشت راهروی خانهمان را رنگ میزد. مادر و پدرم کارمند بودند و طبعا خانه نبودند. فکر میکنم فقط من و مادربزرگم در خانه بودیم. آن روزها تب موسیقی گرفته بودم. پدرم سنتوری داشت که انگار دست هیچ کسی به آن نخورده بود. نمیدانم آن سنتور خانه ما چه کار میکرد. ما که هیچ وقت اهل موسیقی نبودیم. به هرحال آن زمان خوشم میآمد صدای سنتور را در بیاورم. فکر کنم … چه میگویند به آنها؟ … فکر میکنم آن چوبهایش را دوست داشتم. آن دسته های چوبی را. همانها که شبیه "ع" بودند. آن روز نشستم توی راهرو و شروع کردم به نواختن. نواختن که چه عرض کنم. دویدن! البته روی مخ نقاش عزیزمان. و او مدام از اول تا آخر به من لبخند میزد و از کارم تعریف میکرد. و من حالا که فکر میکنم میبینم چقدر عذاب وجدان دارم. آخر یکی نبود به من بگوید این صدای ناموزون، موسیقی نیست. آه … چه تحملی داشت آن بیچاره. آن روز، آن سنتور، آن چوبها، آن مخمل قرمز، آن رنگ استخوانی و کرم دیوارها و کمد، آن موکت سبز و آن لبخند خوب در خاطرم مانده. خوب.
بعدالتحریر1 : چند وقت پیش سالگردش بود. سالگرد فوتش. از بین فوامیل، او جزو معدود افرادی بود که تصویری روشن در کودکیام از او داشتم. روحش شاد.
بعدالتحریر2 : گزیده همشهری جوانانه (شماره هفدهم) !
شاید خودشم نمی دونسته
پاسخ دادنحذفکه جز خاطرات خوب کودکیه تو بوده!
دلتنگي هاي آدمي را باد...
پاسخ دادنحذفمن واقعا این نوشته تورو خیلی دوست میداشتم
پاسخ دادنحذفwow
پاسخ دادنحذفچه خاطره ای...
منم دقیقا مثه توام رفیق
خاطراتم کم رنگن
ولی بعضی هاش رو که به یاد میارم همچین حسی رو بهم میده
در ضمن :
پ.ن: والا خیلی سعی کردم اطاعت امر کنم. شما یه ورژن بنویس. منم یه ورژن می نویسم.قبول؟!
خدايش بيامرزاد....
پاسخ دادنحذفهميشه خاطره هاي خوب
تو ذهن آدم مي مونه
ياد عمه بابام افتادم و كيف هميشه
پر خواراكيش ...
روحشون شاد ....
ولي وقتي من بميرم يكي نيست بگه
خدايش بيامرزاد
آخه يه ليوان آب ندادم دست كسي !!
زود بیا بهم بگودقیقا برای چی روزه نمیگیری؟!...اِه! اینجوری نیگام نکن
پاسخ دادنحذفمیخوام بدونم خب..خدا رو چه دیدی شاید منم فردا پس فردا نگرفتم!!!
خدا رحمتشون کنه .
پاسخ دادنحذفصب کن! صب کن!...من کی لاییک بودن رو کوبوندم؟؟؟!!!!!!!!کی؟؟؟من گفتم از اینایی که فک می کنن پیشرفت و تکامل یعنی "ضدیت الکی با دین" بدم میاد..از اینایی که فکر می کنن بی دینی یعنی آخر رستگاری مور مورم میشه!
پاسخ دادنحذفنگفتم که از لاییکا حالم به هم می خوره...منم اساسا خودم رو یه آدم دیندار نمی دونم..ولی ضدیتی هم با دین ندارم.به نظرم انسان باید انسانیت داشته باشی..اصل اصل دل است و باقی صحبت آب و گل...
هنوز خوندن بلد نبودم ولی اون قدر افاده ای بودم که درخواست کنم کتابهایی از آن ِ خودم داشته باشم.مادرم کتاب قصه های پری ها( برگرفته از فرهنگ مردم نروژ) را برایم گرفت.خواستم بی درنگ مراسم ِ «از آن ِ خود گردانیدن» را شروع کنم.بوشان کشیدم،بهشان دست مالیدم،همین جوری بازشان کردم در حالی که جیرجیرشان را در می آوردم.کاری بیهوده:اصلا احساس ِ دارا بودنشان را نداشتم.بدون کامیابی تلاش کردم با آن ها مثل عروسک رفتار کنم،آن ها را بچه وار تکان تکان بدهم، ببسومشان، کتکشان بزنم ولی.....
پاسخ دادنحذفدست آخر انداختمش روی زانوهای مادرم.نگاهش را به من انداخت.«چی می خوای واست بخونم؟دختر های هیزم شکن رو؟» و من ناباورانه پرسیدم«مگه دخترهای هیزم شکن اون تواند؟»این قصه برایم آشنا بود،مامان بیشتر وقت ها برام می خوند،هنگام شست وشو دادنم تو حموم،وقتی چشم هایم زیر کف شامپو بچه ای که نمی سوزوند از ترس بسته بود با حواس پرتی گوشم به قصه بود، من ماریا رو دوست داشتم،اون دختر بزرگه که با گوزن ها حرف می زد......
همون بعد از ظهر خواستم تا نقش مادرم را از او بگیرم،کتابی را از کتابخونه برداشتم(مسیح باز مصلوب،که بعدها کازانتاکیس رو نویسنده محبوبم کرد) و اون رو باخودم بردم تو اتاق،آنجا نشسته بر تختم،وانمود به خوندن کردم،سطر های سیاه را با چشم دنبال می کردم بی آنکه یکی شان را جا بندازم و سرگذشتی را بلند بلند برای خود می گفتم:دلبر هنوز فقط کلمه ای تاریک بود که اون بالاترین اتاق برج رو همیشه به یادم میاورد،دلداگانی که یکدیگر را می بوسیدند و به هم وعده می دهند که تو تخت خوابی یکتا بخوابند(رسمی شگفت برایم:چرا نه تو دو تخت یک نفره؟!)چیز بیشتری نمی دانستم ولی زیر سطح درخشان همون تصور،بفهمی نفهمی از حجم جدیدی پیش آگاهی میافتم.
درود
پاسخ دادنحذفخاطه کودکی نتیجه بازگشت زود زود ذهن است. بنظر خوش بوده...همیشه شاد باشی
بدرود.
من خیلی به سنتور علاقه دارم و اگه چنین مشوقی داشتم با کمال بی استعدادی قکری به حال این علاقه می کردم
پاسخ دادنحذفبه اون دسته ها چوبک نمی گن ؟
طرا آخه قربانت بشم کی اون همه رو تایپ کنه؟ چشم ولی! تایپ می کنم می فرستم برات.
پاسخ دادنحذفچه خوب که اینا یادته منم بچگیم یادم نیست هیچیش
پاسخ دادنحذفخصوصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصی
پاسخ دادنحذفوبلاگت واسه من مثه یه مامن تو فضای مجازی می مونه
هیچ کجای دیگه نمی رم
اصا" دنیا واسم مهم نیس که برم بگردم کشف کنم
دیگه حوصله ش نیس
بضی وقتام یهو تبش میاد سراغم
اما زود فروکش میکنه
همه شون یه جورایی ته ندارن
اما اینجا ته داره
تهش تویی
خوبه که تو اینجام هسیو میتونم نیازه انسانه امروز به فضای مجازیمو اینجا خالی کنم
عینه یه عقده که ادم باید اینترنت بره
باییییییییییید بره
میفهمیم نه؟
اگه اینجام کامنت خصوصی داش این خصوصی بود!
"من بلاگفا رو واسه سادگیش دوست دارم "
پاسخ دادنحذفیادتونه؟ داشتم نظراتم رو می خوندم رسیدم به این جمله
چه مهربون خودشو جا کرد تو قلبت تا ابد .. چه صبر دوس داشتنی ای ...
پاسخ دادنحذفگفتی سنتور .. ÷یگیری ش نکردی؟؟ .. به عنوان یه ساز اصیل؟؟ .. دوس دارم یاد بگیرمش .. خیلی ..
من اومدم ....
پاسخ دادنحذفاومدم فرخنده ترت كنم !!
پاسخ دادنحذفآپم ...
سلام .
پاسخ دادنحذفاز بین فوامیل، ... این یعنی فامیلها ... ؟!اینجا یعنی من خندیدم ...
درود , ابتدا رفتیم به آدرس قبلیتان که یادداشت روی درتان را دیدیم ... محله تان را هم عوض کرده اید ... آدرس قبلی سرراست تر بود ...
پاسخ دادنحذفخاطرات جزو جدایی ناپذیر زندگی ما ... روحش شاد ...
به آن چوبهای ع شکل مضراب میگویند ;)
منتظر حضورتان هستیم ...
مضراب...ع!! هه! محشر بود طراوت! محشر.
پاسخ دادنحذفولی تصاویر کودکی من پر است از تصویر و تصاویرم پر از کودکی...با جزئیات وحشتناک...با تک تک چین چروک روی صورت آدمهاش! ...خوشبحالم.
"او" ، مجهول و دوست داشتنی...
پاسخ دادنحذفاز کجا می دانی که سنتور خوب نمی نواختی؟ شاید کارت بد نبود!
اوووووووووووووف
پاسخ دادنحذفکلی حاطره واسم زنده شد