۲۳ شهریور ۱۳۸۸

دنیای تار

من یه موجود نزدیک بینم . اونجوری که شما دنیا رو میبینید ، من نمی بینم . دنیای من از پشت شیشه های عینک عین مال شما میشه . در عوض ، من دنیای خودمو دارم . یه دنیا که آدم حس میکنه پاهاش از زمین فاصله داره . دنیایی که توش چهره ی آدما گنگه . من تا اون شیشه ها رو نزنم به چشام ، نمیتونم تشخیص بدم که تو ، تویی یا نه . و یا تا وقتی به یه متری من نرسی ، من تورو حس نمیکنم . مثل این میمونه که همه چیزو از پشت یه شیشه تو هوای بارونی ببینی . یه شیشه ی بخار گرفته . آدمای بیرون شیشه واست مفهومی ندارن ، تا تو بخارو پاک نکنی .
دنیای تارِ من ، عجیب ترین حس رو بهم میده . و من این حسِ تار رو دوست دارم . یه حس فضایی که فقط یه موجود نزدیک بین میتونه اونو حس کنه . اوهوم !



بعدالتحریر کتابی : نیکولا یک روز نقل میکرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند . همین که پرنده روی دریا نشست ، چون بال و پرش چربی نداشت ، یکهو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد . نیکولا میگفت بی اعتنایی ، چربی روح است . مانع میشود که آدم غرق بشود . وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه میشویم . و همچنین به خودمان .




از داستان بد نیستم ، شما چطورید ؟ / کلود روا