۱۶ شهریور ۱۳۸۸

فلش سفیدی که طعم شیرپسته بستنی می داد !

از هیچ کجا نمیخوام شروع کنم تا به جایی برسم . که در اصل همون هیچ کجاست . یا حداقل میدونم اینجا ، اولش نیست .



دلم میخواست تو یه طرفه ترین خیابونی که سراغ دارم طی طریق کنم .خلاف جهت اون فلش سفیده تو فضای آبیش .
با اون کتونی طوسیه که یه خط صورتی بغلش داره ، پیاده روهای پهن سنگفرش شده ی خاکستری رو متر کنم .
تنها .
اووووم ...
شایدم به تو گفتم که بیایی .
نه اینکه باهام حرف بزنی ها . نه . فقط واسه اینکه بهم آرامش بدی . البته اگه حالشو داری .
حال آرامش دادنو .
خوب باشه . حق داری گهگاهی هم گردنتو نود درجه بچرخونی و یه لبخند شاد بهم بزنی .
از اونا که چشای آدمو ریز میکنه .
بعد من یه چیزی توی روحم تالاپ صدا کنه و به اطراف بپاشه .
مثل سنگی که پرتاب میکنی تو آب راکد .
نه نه . هیچ بادی نمیاد . اینو مطمئنم .
آره . راکده راکده .
چیزی اونو به هم نمیزنه . هیچ جریانی .
...
خوب کجا بودم ؟
سنگ ؟ نه ...
داشتیم راه میرفتیم . به همین زودی یادت رفت ؟
پوففففف ...
راستی ... کجا داشتیم میرفتیم ؟
صبر کن ... صبر کن ...
...
حالا خیلی مهم نیست . بهتره توقف نکنیم .
راستی میبینی چه هوای باحالیه ؟
نه . نمی خوام جواب بدی . قرار شد چیزی نگی .
نگو . فقط نفس بکش .
هووووم ...
هوا یه چیزی تو مایه های شیر پسته بستنیه .
توصیفش دقیق میشه همونی که گفتم .
اگه خیلی کنجکاوی میتونی امتحانش کنی .
نه اینکه تو هم پاشی با ما طی طریق کنی . نه .
منظورم این بود که شیر پسته بستنی رو امتحان کن . اوهوم .
راستی تو هنوز نظری نداری ؟ که ما داریم کجا میریم ؟
چی ؟ داری ؟
اِ ... کجا ؟ کجا رفتی ؟ برگرد . ما قرار بود خلاف اون فلش سفیده حرکت کنیم . چی میگی ؟
بلندتر ...



آسمان شبیه شیر پسته بستنی آب شده بود .
و این داستان در هیچ کجا تمام نشد .