۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

معجزه ی پایان

روحانی کاروان گفته بود به خرافاتی که قبلا شنیده‌اید توجه نکنید و فقط به محض دیدن کعبه، سجده‌ای کنید و آرزوهایتان را بگویید. اینکه می‌گفتند دیدن کعبه باعث به وجود آمدن حالت معنوی می‌شود و هرکسی حتما تکانی می‌خورد و از این صحبت‌ها، حداقل روی من که تاثیری نداشت! شاید من مثال ِ نقض ِ دنیا باشم! چه می‌دانم؟! اما این فاصله را باور نمی‌کردم. اینکه کعبه چند قدم جلوتر از من باشد. نگاهش می‌کردم. چقدر به نظرم کوچکتر از آن چیزی آمد که دیده بودم و تصور می‌کردم. و همچنان نگاه می‌کردم... از سجده بلند شدیم و دور مدیر کاروان و بقیه حلقه زدیم. صحبت‌ها و یادآوری‌های پایانی بود. حرف‌ها اما برای من تازگی داشت! از بس که طی صحبت‌های قبلی در مدینه بی خیال بودم! مرحله‌ی اول این بود: نیت برای طواف، 7 دور طواف و شروع از حجرالاسود و آخر هم دورکعت نماز طواف عمره. پدر، مادربزرگ را می‌برد و من مادرجون را. قرار بود که با هم حرکت کنیم. و اگر گم شدیم، آخر ِ طواف جلوی در ملک فهد هم را ببینیم. ساعت سه و نیم صبح بود به نظرم و هوا تاریک. از چیزی که فکر می‌کردم بیشتر شلوغ بود. (اول ِ ماه بود و بومی‌ها هم آمده بودند برای عمره‌ی آن ماه شان). کعبه را نگاه کردم و ویلچر را. خیال نزدیک شدن به کعبه را از سرم بیرون کردم. عین یک خلسه بود. نمی‌دانم. شاید از خستگی بود. فقط ویلچر را می‌راندم و روحم نمی‌دانم کجا بود. هربار که به حجرالاسود می‌رسیدیم از مادرجون می‌پرسیدم که چند دور شد. او هم در حال خودش بود. اما حواسش بیشتر از من جمع بود. هیچ جا را انگار نمی‌دیدم. حتی یادم هست خیلی دورها را با چشم ِ بسته زدم. نمی‌دانم کدام نیرو بود که من را می‌بُرد ... هفت، تمام. صدای مادرجون بود. نگاه کردم. چهره‌ی هیچ آشنایی را ندیدم. به صف نمازگزاران پیوستیم. دو رکعت نماز طواف را خواندیم. از دور گروه را دیدم. بهشان ملحق شدیم. مادر و خواهرم هم بودند. اما خبری از پدر و مادربزرگ نبود. باید به طرف صفا حرکت می‌کردیم. نمی‌شد منتظر ماند. بدون پدر رفتیم. توجیهات آن قسمت را هم شنیدیم. هفت بار بین صفا و مروه. از بلندی، نگاهی به انتهای مسیر که همان مروه بود انداختم. غمم گرفت. مسیر طولانی بود و من خسته تر از آنکه حتی پاهایم را در اختیار داشته باشم. اما راه دیگری نبود. ویلچر را به جلو هل دادم و از مسیر ویلچرها راهی مروه شدم. می‌رفتم و نمی‌رسیدم. زمین سخت بود و پاهای برهنه‌ام بی حس. مادرم چند باری اصرار کرد که ویلچر را بگیرد. امتناع می‌کردم. به بلندی مروه رسیدیم. با هزار بدبختی ویلچر را از بلندی بالا بردم. یک دور تمام شده بود. اما شش دور دیگر هنوز مانده بود. انگار چهره‌ام خیلی داغان بود که دیگر مادرم به زور ویلچر را از دست‌هایم بیرون کشید. نای مقاومت نداشتم. مادرم می‌رفت و من تک و تنها، پا سست کرده بودم. اما آرام ادامه می‌دادم. دور دوم. دور سوم. دیگر توان نداشتم. گوشه‌ای نقش زمین شدم. نمی‌دانم. شاید دو دقیقه هم نشد. اما سرم را تکیه داده بودم به دیوار ِ سرد و چشم‌هایم را بسته بودم. تشنه بودم. از همان بغل جرعه‌ای آب ِ موسوم به زمزم را نوشیدم. جان ِ دوباره‌ای گرفتم. هنوز چهار دور دیگر مانده بود. همان‌جا پدر و مادربزرگ را هم دیدم. آنها با ویلچر و با سرعت از کنار من عبور می‌کردند. اما من انگار مسخ شده، آرام قدم برمی‌داشتم. هفت، تمام. و مروه. خانواده همه رسیده بودند آنجا و منتظر من بودند. پخش ِ زمین شدم. نمی‌دانم ساعت چند بود. اما اذان صبح را می‌گفتند. خسته بودم. خیلی. مسجد شجره و راه، بدجور توانم را تحلیل برده بود. وقت ِ تقصیر بود. یعنی بریدن تکه‌ای از مو و گرفتن ناخن. این هم انجام شد. فقط مانده بود مرحله آخر. طواف نساء. از وجود این یکی واقعا بی خبر بودم. اما به هرحال باید انجام می‌شد. هفت دور ِ آخر. دور ِ دنیا را گشتیم تا آخر توانستیم راه مروه به کعبه را پیدا کنیم. از بلندی ِ مروه باز نگاهی به راه ِ طی شده کردم و یاد ابراهیم افتادم. ابراهیم و خستگی‌اش.ابراهیم و هاجر. آن لحظه چقدر خوب می‌فهمیدمش.

ویلچر را باز گرفتم و به سمت کعبه رفتیم. وقت نماز جماعت بود. نمی‌توانستیم جلو برویم. باید نماز را می‌خواندیم تا راه باز شود و هفت دور آخر را تمام کنیم. جای جلو رفتن با ویلچر نبود. مجبور شدیم روی سنگ ِ سرد نماز بخوانیم. شروع کرد. حمد را خواند. اما سر سوره‌ی دوم ... چشمتان روز بد نبیند. بارها در مدینه با آنها نماز جماعت خوانده بودیم. اما آنجا انگار می‌دانستند ما چقدر خسته‌ایم، یک جزء قرآن را تقریبا کامل خواندند. شاید هم اصلا ختم قرآن بود. نمی‌دانم. اما ایستاده بودم و واقعا دلم می‌خواست زار بزنم. تمام نمی‌شد. حقیقتا پاهایم می‌لرزید. اما ایستادم. مطمئنم چند ثانیه بیشتر طول می‌کشید، واداده بودم. نماز صبح بالاخره تمام شد. من، ویلچر و هفت دور ِ آخر. نیت ِ طواف نساء کردیم و شروع کردیم به طواف. باز مثل هفت دور اول. خلسه وار و خسته می‌راندم. آسمان روشن شده بود. و نمی‌دانستم پاهایم همچنان به اختیار کیست. هفت، تمام. باز هم صدای مادرجون. وباز هم هیچ صورت آشنایی نبود. ویلچر را گوشه‌ای بردم تا دو رکعت نماز طواف نساء را هم بخوانیم و تمام. سر ِ سجده‌ی آخر دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. همان طور پیشانیم روی سنگ بود و من می‌لرزیدم. تمام تنم می‌لرزید. تمام وجود و اشک‌هایم. حس می‌کنم از خستگی مفرط بود. اما بالاخره سر از سجده بلند کردم. نور چشم‌هایم را می‌زد. اما چشم می‌گرداندم و دنبال در ملک فهد بودم. پدر و مادربزرگ را دیدم. ویلچرها را کنار هم گذاشتم. همه لبخند شده بودند. اما من دلم می‌خواست فقط برای سال‌ها بخوابم. روی زمین ولو شدم. منتظر مادر و خواهرم بودیم. آدم‌ها از کنارم می‌گذشتند و من فقط سعی می‌کردم به هوش باشم. خسته و گرسنه. حس می‌کردم تمام ِ سنگ‌های بنای کعبه را به تنهایی به دوش کشیده‌ام و آن هیبت را از نو ساخته‌ام. اما معجزه را در آن لحظات خوب می‌فهمیدم. پیش خودم گفتم "تمام" شد. و این، حقیقتا یک معجزه بود.
نیمه پایانی سفر و شرح حواشی آن باشد برای بعد. ممنون که تا اینجای سفر، همراه بودید.

:)