۳۰ فروردین ۱۳۹۰

صدای دُهُل از دور ...

مکه. نه. هنوز نه. هنوز کلی راه مانده تا مکه. 3 ظهر قرار است لباس ِ إحرام پوشیده در لابی باشیم. زن و مرد همه سپیدپوش سوار اتوبوس‌های آماده دم در می‌شوند. مادربزرگم در آن لباس خیلی بامزه شده. بهش می‌گویم ننه نقلی! پدرم در می‌آید تا چادرم را جمع و جور کنم. مقصد مسجد شجره است. 10،15 دقیقه تا آنجا بیشتر راه نیست. قرار است آنجا لـبـیــک بگوییم و مُحرِم شویم. مُحرم شدن هم چند اصل و اساس دارد که به نظرم بعضی‌هایش خیلی بی هدف بود! مثلا اینکه از زمان مُحرم شدن تا انتهای اعمال حج، نباید در آینه نگاه می‌کردیم!! یا برای خانم ها دقیقا باید گردی صورتشان کامل معلوم می‌بود و مثلا عادتی که بعضی خانم‌ها در رو گرفتن توسط چادر دارند، مُحرم بودن آنها را باطل می‌کرد! یا حتما آقایان می‌بایست دمپایی روباز می‌پوشیدند! با آن لباس‌هایشان! به پدرمان گفتیم کمتر جلوی ما ظاهر شود! چون داشتیم از خنده می‌مُردیم! هرچند بعدا با دیدن ِ انبوه مردان ِ حوله پوش(!) عادت کردیم!

این لبیک گفتن ما هم داستانی دارد برای خودش. از چند روز پیش و در جلساتی گفته بودند که لبیک را باید بدون اشتباه و کاملا صحیح گفت و هیچ گونه اشتباهی جایز نیست. گفتیم این چند روز باقیمانده، لبیک گفتن را با مادربزرگ‌هایمان تمرین کنیم. و شخصا به دلیل داشتن صبر و حوصله‌ی زیاد برای این امر انتخاب شدم! چشمتان روز بد نبیند. پــیـــــــر شدم. هر بار خودشان فتحه‌ای، ضمه‌ای، کسره‌ای، حرف اضافه‌ای چیزی به این چند خط لبیک اضافه می‌کردند. هرچند آخرش با تمرین‌های وقت و بی وقت ِ من به حد مطلوبی رسیدند و آماده شدند برای روز موعود. برگردیم داخل اتوبوس و راه ِ مسجد شجره.

داخل مسجد که به هیچ عنوان نمی‌شد رفت. ازدحام شدید بود. فکر می‌کنم همزمان با ما ده، دوازده کاروان دیگر از اقصی نقاط ایران و جهان درون محوطه مسجد بودند. وقت اذان مغرب دیدیم نمی‌شود وارد مسجد شد و نماز را به جماعت خواند. داخل همان حیاط ِ مسجد، به دلیل ِ نبودن ِ اتصال، نماز را فرادا خواندیم. لازم به ذکر است که باید لبیک را بعد از نماز مغرب و حتما درون خود ِ مسجد و زیر سقف آن می‌گفتیم تا مُحرم شدن ِ ما آغاز می‌شد. قرار بود از قبل فردی در مسجد، لبیک را بگوید و آن جمعیت کثیر بلافاصله تکرار کنند. نگاهی به جمعیت کردم؛ نگاهی به مادربزرگ‌ها. وحشت وجودم را گرفت. نمی‌دانستم چگونه آنها را داخل ببرم تا زیر دست و پا نمانند. قبل از داخل شدن آنها را توجیه کردم که اگر جمعیت فشار آورد، مقاومت نکنند و خودشان را بسپرند دست موج ِ جمعیت. یا خدایی گفتم و خودم را حائل آنها کردم و با فشار داخل مسجد شدم. تمام ِ وجودم را در برابر موج جمعیت قرار داده بودم تا فاصله‌ای بین آنها و مادربزرگ‌ها بیفتد. چند قدمی داخل شدیم. اما دیدم نه. نمی‌شود جلوتر رفت. چشم‌هایم را بستم و کلمات از دهانم خارج شد. در طی تمرین‌های قبلی، لبیک را حفظ شده بودم. با چشمان ِ بسته و با تمام ِ وجود فریاد می‌زدم تا صدایم را بشنوند. کلمه به کلمه. "لـبـیــک" تکرار می‌کردند. می‌دانستم باید واضح و آرام بگویم. " الهمَ – لبیک – لبیک – لا شریکَ – لکَ لبیک – انّ الحمدَ – والنعمة َ – لکَ والمُلک – لاشریکَ – لکَ لبیک" بعد از هر کلمه تکرار می‌کردند. چشم‌هایم را باز کردم. جمعیت بازمانده‌ای را دیدم که دورم جمع شده بود. آنها هم مثل ما. نرسیده بودند به صدای اصلی. بار دیگر لبیک را تکرار کردم. همه می‌گفتند. بار دیگر و بار دیگر. شش بار برای اطمینان از صحت ِ لبیک، آن را تکرار کردم. و دوباره داستان ِ ورود. جمعیتی که برای بیرون رفتن از مسجد عجله داشت و بدن ِ من که قربانی ِ فشار بود. به هر جان کندنی بود بدون تلفات خارج شدیم. و تازه متوجه اشک شوق مادربزرگ‌ها و تشکر مادر و آدم‌های دور و بر از خودم شدم.لحظه‌ی با عظمتی بود. اما می‌دانستم این تازه شروع ماجراست. و داستان اصلی تازه چند کیلومتر آن طرف‌تر آغاز می‌شود ...

فکر کنم حدود ساعت هشت شب بود که دوباره سوار اتوبوس شدیم برای عزیمت به مکه. اما چشمتان روز بد نبیند. چه عزیمتی ... دوستان مستحضرید که من آدم سفرم و جاده. 4 سال رفاقت کرده‌ام با جاده‌ها. اما آن 6 ساعت سفر با اتوبوس از مدینه تا مکه مرا از زندگی‌ام پشیمان کرد. طوری که آخر سفر حس این را داشتم که انگار یک گله شتر از روی من رد شده. انقدر که همه چیز بد بود. راننده، جاده‌ی خراب، اتوبوس ناراحت، غذای افتضاح و آخ ... هرگز آن شب و آن زجر از یادم نخواهد رفت.

ساعت حدود دو صبح به مکه و هتل رسیدیم. مدیر کاروان گفت خیلی دیر شده. آنهایی که می‌خواهند همین امشب اعمال را انجام دهند تا یک ربع دیگر جلوی در.نگاه پر التماسی به تک تک ِ اعضای خانواده انداختم. اما چهره‌ی همه‌شان مصمم بود برای رفتن. و من هم خسته و تسلیم.

باز هم ماجرای تکراری سوار و پیاده کردن ویلچرها. اما داستانی که در آن نیمه شب و در آن هیجان و استرس، هولناک‌تر شده بود. برای رسیدن به مسجدالحرام روبرویمان یک پله برقی قرار داشت. در آن لحظه اشتباهی را کردیم که بعد از آن دیگر مرتکبش نشدیم و راه درستش را یاد گرفتیم. مادربزرگ (سارا) را از روی ویلچر بلند کردیم. معاون کاروان مثلا زیر بازوهایش را گرفت. و مادربزرگ تقریبا بدون هیچ تعادلی روی پله برقی افتاد. پله برقی بالا می‌رفت و مادربزرگ غلت می‌زد و سکوت بود و ترس و دست‌ها و پاهایی که از دلهره بی حس شده بود. پله برقی و مادربزرگ به بالا رسیدند. همه دورش جمع شدیم. صحنه‌ی عجیبی بود. یک نیروی عجیب. نوعی عزت نفس ِ مخصوص خودش. بی هیچ حرف و آخی بلند شد. ویلچرش را آوردیم. گفت چیزی نیست. همه اشک شده بودیم. مادرم سر مادربزرگ را بوسید.و پدرم مادربزرگ و ویلچر را تا آخر از خودش جدا نکرد. آن یکی ویلچر و مادربزرگ دیگر (که ما به او مادرجون می‌گوییم) را به جلو می‌راندم و به توضیحات شروع طواف و ورود به مسجد گوش می‌کردم. گوش می کردم و گوش نمی‌کردم. نمی‌دانستم پشت این دیوارهای مسجدالحرام چه چیز انتظارم را می‌کشد. شنیده بودم به محض دیدن خانه‌ی خدا اگر سه آرزو کنیم، برآورده می‌شود. روزها بود که فکر می‌کردم به سه آرزویم. پشت دیوارها با خودم مرور می‌کردمشان. لحظه‌ی ورود. و آخ ... چون راه را بلد نبودیم و می‌خواستیم با جمعیت باشیم از دری که معبر ویلچر داشت نرفتیم. و صحنه‌ی انبوه پله‌هایی که در برابرمان بود. و ما. و دو ویلچر. ویلچرها را بلند می‌کردیم و پایین می‌گذاشتیم. بلند می‌کردیم و پایین می‌گذاشتیم. ساعت حدود سه صبح و ما خسته. اما از دور نمای سیاه رنگش هویدا شد ...