۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

نه. بهار آمده انگار. اردیبهشت را که دیدم تازه حواسم پرت ِ آمدنش شد. عاشق ِ این ماه نیستم. اما فکر می‌کنم برای اولین بار قرابتش را با بهشت حس کردم. آن هم چند روزی که رفته بودم رشت. بازگشت به خویشتنم در مکه و در جوار کعبه رخ نداد. من آنجایی به اصل ِ خویش بازگشتم که درخت‌ها بی رحمانه زیبا شده بودند. در باد و باران می‌رقصیدند و من مبهوت ِ جوانه‌های سبزشان بودم. من یک درختم. فراموش نکرده بودم. اما یادم نمی‌آمد آخرش از چوب ساخته شده روحم یا گـِل. انگار برای هزاران سال، جغرافیای روحم بی مختصات مانده بود. مانده است. اما حالا حداقل خیالم جمع است که جایش راحت است. نمی‌چرخد و سرش گیج نمی‌رود این روح ِ چوبی ِ من. گیج هم که بزند، آخرش همیشه درختی هست. برای تکیه کردن. برای تکیه گاه شدن.


من یک درختم و به خاک ِ وجود ِ آدم‌ها نیازمند .




تـکـمـلـــه 1 : بعد از چند پست ِ سفرنامه‌ای، لازم بود پرانتزی باز شود.

تـکـمـلـــه 2 : عاشق شده‌ام! مبهوتش شده‌ام. دلم برایش می‌تپد. خاکدوس ... که مادرخوانده‌اش، این را هم پری صدا می‌زند.





... و در خیابان، همه‌ی سرها به سوی کاکتوسم می‌چرخید .