۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

در آینه ...

حیف که آینه‌های خنگ چیزی را به خاطر نمی‌سپارند. وگرنه ... حتی اگر شده آینه‌ی ماشین را هم جدا می‌کردم. از بس که نگاهش در آن می‌افتاد.
آخ آینه‌های خنگ ... و من ِ بی ظرفیت. فکر می‌کردم از چوب ساخته شده‌ام. نه از گِل. چه خیال واهی‌ای. نگو حرامزاده‌ام. از یک شیشه. شیشه‌ای که حال، آینه است. می‌دانستید؟ شیشه‌ای که ناخواسته آینه شود، یا خُل می‌شود یا بی ظرفیت ... و من، بی ظرفیت شده‌ام. از بس که مرا بی هوا بردند تا جیوه مالم کنند. من آینه نیستم. اما هستم. چه فرقی می‌کند؟ دوست دارم آینه‌ها را کوچک کنم. خنگند. خنگم. بی ظرفیت‌اند. بی ظرفیت‌ام ...
چرا وقتی تحمل نگاهی را ندارند، آنها را جیوه اندود می‌کنند؟ شیشه‌ها را می‌گویم.خودم را می‌گویم. کاش اصلا سنگ بودم. یا شما سنگی داشتید. می‌زدید و خورد می‌کردید. خوردم می‌کردید. من ِ شیشه‌ای را. من ِ شیشه‌ای جیوه‌اندود را ... که هیچ چیز را نمی‌خواهم نشان بدهم. از بس که بی ظرفیتم. تحمل ندارم. تحمل حتی یک نگاه را. که منعکس می‌شد. در من. در آینه ...