۲۹ فروردین ۱۳۸۹

سرکوب

دیوانه که بشوی، دلت که بخواهد سر بگذاری به بیابان، نگاهت که رو به خاموش شدن بگذارد، نگاه ... آخ نگاه ... نگاهت را که نبیند وقتی می‌گوید خودت را سرکوب نکن ... سرکوب ... که سرم را بکوبم به جایی از بس احمق فرضم می‌کنند ... بگذریم. کجا بودم؟ دیوانه، دل، نگاه. نه. نگاه نه. دیگر نه. آخر کسی نمی‌فهمد که. حتی اگر ببیند اینها را از پشت شیشه‌های قاب گرفته‌ی عینکم. باز هم معلوم نمی‌شود. نگاه دیگر نه. شاید دل. آه. این هم که دیدنی نیست. چرا از دل تعریف کنم؟ فقط خودم می‌بینمش. که چگونه دارم بی دل می‌شوم. باید تخلصم را بگذارم بی دل. نه اینکه خودم بخواهم ها. نه. "می‌خواهند". که دل نداشته باشم. که حتی دلم را هم سرکوب کنم. مثل همان سری که باید بکوبم و ... دامب. دامب. که "باید" بکوبم. حیف که دیوارها هم خودشان را پس می‌کشند. مثل تمامی شانه‌هایی که بهشان اعتماد کرده بودم. برای تکیه کردن. حیف که هیچکس مرا "هیچ" هم حساب نمی‌کند. بیچاره من. بیچاره "هیچ".