یه دوست داشتم، مال دوران دبستان. یعنی "از" دبستان. اونم از همون اول. یعنی سال اول تحصیلی. دوبار مدرسمو عوض کردم تو دبستان. هردوبار با هم بودیم. مونا. نه منا. اسمش مونا بود. هرچند هردوتاش یه جور خونده میشه. مونا مختاری اصل ... بگذریم! شد دورهی راهنمایی. مامانامون بازم مارو هم مدرسه کردن! اولین دوست مدرسهایم نبود. یعنی کلاس اول من با آدمای دیگهای میپلکیدم. ولی پایدارترین دوستم بود. ببین من آدم خوش حافظهای نیستم. یادم نمیاد ماجرا چی بود یا از کجا شروع شد. ولی اینو یادمه که آخرای اول راهنمایی دوستیمو باهاش تموم کردم. شاید اون موقع احمق بودم و نمیدونستم چطور باید با آدما رفتار کنم. همین ماجرای برقراری و حفظ روابط اجتماعی. که الان به عنوان یه نیمچه مدیر، سخت بهش معتقدم. ولی خوب اون موقع چه میدونستم قراره به همچین اصلی اعتقاد پیدا کنم؟ خلاصه اینکه بعد از یه دعوای سخت، که به نظرم ناشی از شروع به شناخت خویشتن و اطرافیانم بود، رابطمو باهاش قطع کردم. قطعی کامل. الان، بعد از گذشت یه دهه دارم فکر میکنم کی مقصر بود. هرچند الان مهم نیست. ولی چند سالیه که دارم در به در دنبالش میگردم. چون یاد گرفتم عذرخواهی کنم! بازم میگم. مهم نیست مقصر کی بوده. (که حتما به نظر اون، من مقصر بودم. و قطعا بودم. چون طی ماجراهایی بهش ضربه عاطفی بی رحمانهای زدم و جدیش نگرفتم). ولی واقعا دلم میخواد ببینمش و بهش بگم که متاسفم ...
دورهی پیش دانشگاهی بودم. یکی از این روزای جمعه بود که کنکور آزمایشی سنجش داشتیم. تقریبا امتحان تموم شده بود. حیاط شلوغ بود. با دوستان دور هم جمع شده بودیم و داشتیم میزدیم تو سر و کله هم. چشمم افتاد به پلهها. دیدمش. عوض نشده بود. نگاهامون به هم گره خورد. صحنه کاملا سینمایی بود. نگاهش یادم نمیره. آروم ولی پر از خشم. و متنفر ... . میدونید من چی کار کردم؟ هیچی. فلج شده بودم. اون رفت و من تو بغل دوستم ولو شدم ... اون همه دنبالش میگشتم و اون خیلی ساده عبور کرده بود. هاه!
حس میکنم اگه بازم ببینمش، از کنار هم فقط عبور کنیم. میدونم. من آدم نمیشم!