۱۱ فروردین ۱۳۸۹

بهشت سقف ندارد

2۹ اسفند ۱۳۸۸ خورشیدی : دو ساعت از سال تحویل گذشته. عيدي مان را گرفته ایم، شمرده ایم، توی پاکت گذاشته ایم. کانال همساده (ماهواره سابق) بی مزه شده. خمیازه مان می آید. توی مبل به صورت قبیحی لم داده ایم و داریم به تفاوت سنتور و قانون فکر می کنیم. درد مبهمی در معده مان میپیچد. شب بخیر میگوییم و برای کپیدن به سوی تخت روانه می شویم.

۱ فروردین ۱۳۸۹ خورشیدی : نیم ساعت است که سال ۸۸ تمام شده. ساعت میگوید. (هنوز حرفی از قدیم و جدید نیست). با چشمانی وق زده به سقف نگاه میکنیم. البته به دلیل تاریک بودن اتاق، حدس ميزنیم آنجایی که نگاه میکنیم سقف است. نگاه میکنیم و پتو گاز میزنیم. درد است که در معده مان میپیچد. با احساس بدی، چیزهایی را که در طول روز قبل خورده ایم مرور میکنیم. برای اولین بار در زندگی متوجه میشویم که طبق اصول کتابهای پزشکی رفتار کرده ایم و حتی یک عدد شکلات و پسته خارج از محدوده نخورده ایم. نا امیدانه پتو را ول کرده و بالش را گاز میگیریم.

چهار صبح همان روز : هنوز چشمانم وق زده اند. اینبار چیزی را گاز نمیگیرم. در طول چند ساعت دندانمان از این همه فشار درد گرفته. ساعتی هست که بی امان ناله میکنیم. اما اینبار بلندتر. مادرمان با چشمانی پف کرده در آستانه در ظاهر می شود. ماوقع بر او روشن می شود. پدر نیز به جمع ما می پیوندد. قرصی که آخرش "دین" داشت به خورد ما میدهند و ما دست از سر پتو و بالش و دندانمان بر میداریم ...

۸ صبح همان روز، یک فروردین : چشم باز میکنیم. اولیا به چهره ی معصوممان زل زده اند. (باور کنید من گاهی چهره ام معصوم هم می شود !!). دلم میخواهد سرم را بکوبم به جایی. از درد. پدر میگوید حاضر شو. و ما دسته جمعی روانه ی عید دیدنی میشویم؛ از درمانگاه شبانه روزی محل. شلوغ است. چند نفری به درد ما مبتلا شده اند تا ما احساس تنهایی نکنیم. دکتر قرص "دین" و مقداری سِرُم تجویز میکند.
۱۱:۰۰ : منزل. دکتر گفت ویروس است. آه ! گیج از درد و بی خوابی و سِرُم، به منگی عمیقی فرو میرویم تا خودِ فردا ...
۱۲ شب ۲ فروردین : در حال بلعیدن دفاع لوژین / ناباکوف هستم و با نیم نگاهی به ساعت، بی شرمانه شیشه ی شربت معده ام را هورت می کشم. میگذارم نیم ساعت تمام بگذرد. در ِ کمد بالای سرم را به آهستگی باز میکنم و آه ... معشوقه ام را می یابم. لواشکی را که به دور از چشم خانواده پنهان کرده بودم، در روز دوم نقاهتم به صورت شرم آوری می لیسم ! گور پدر تمامی ویروس ها ! طعم ترش لواشک را عشق است ! هاها !

--------------------------------------------------------------------------------

بعدالتحریر : پرونده ی من افتاده بود لای پرونده های ارجاعی به حضرت عزرائیل. اما خدا به موقع متوجه شد! شانس آوردم! ... آوردم ؟
(برای فهم ماجرای پرونده، به پست قبل رجوع شود! )

بعدالتحریر روشنگری : تعطیلات من ۱۷ فروردین تمام میشود ! خواستم گفته باشم !
همین.