۲۶ اسفند ۱۳۸۸

خوردن سیب و محکومیت من : دختر حوا

دلم میخواد تو این هوای مه گرفته ی خیس که معلوم نیست دل من هوا رو اینجوری کرده یا هوا دل من رو اینطوری، بشینم یه گوشه از تختم و رو به پنجره کنم و تو یه خلوت و آرامش غلیظ، عطر سیب رو ببلعم و وحشیانه سیب گاز بزنم. دلم میخواد صدای خرپ خرپش تا مغز استخونم رو بلرزونه. اصلا دلم میخواد هی این چند روز لعنتی رو که تا عید مونده، بشینم منتهاالیه شمال شرقی تخت و تکیه بدم به دیوار و قاه قاه به خودم بخندم. که عجب دلی دارم. که عجیب دلم زیاده خواه است که همش میخواهد که بخواهد. اصلا میخواهم که نباشم . یعنی این هم زیاد است؟ پس خدا آن بالا چه کاره است؟ آهای! به پرونده ی من زودتر رسیدگی کن. من هر کسی نیستم ها! من طراوتم! اوهوم!
خرپ خرپ ... سیبم تمام شد.
--------------------------------------------------------------------------------

بعدالتحریر۱ : وااای ... باز هم بهار. باز هم فصل پنجم ...

بعدالتحریر۲ : فکر میکردم باید موجود فوق العاده ای باشه . امروز دیدمش . سپید ، عالی تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم ...