شب شده. تاریکه. و من تازه رسیدم بغل رودخونه. دارم از روی پل رد میشم. به آب نگاه میکنم. رنگش بنفش شده.
نتونستم برم سر کلاس بشینم. این روزای آخر سال، عجیب حال بدی پیدا کردم. دلم گرفته عجیب. یه دلتنگی مهلک. یه تهوع مهیب. دلم میخواد دنیا رو بالا بیارم. انگار جبر دنیا تو من رسوب کرده. حس میکنم خونی که تو پوستم جریان داره زیادی سنگین شده. آه ...
زل زدم به درخت پشت پنجره. چنین گفت زرتشت ریچارد اشتراوس به طرز مهیبی مینوازه. آرامشی در کار نیست. زل زدم به درخت و سرمو فشار میدم بین دوتا دست. نمیدونم چرا پا نمیشم به جای این همه هیجان آوایی، آهنگ همه چی آرومه رو گوش بدم ... دلم میخواد صدای زیر و بم سازهای اشتراوس مخمو بخوره. میخوام مغزم تموم شه. که دیگه نتونم فکر کنم ...
یه چیز جدید کشف کردم. این تنهایی نیست که منو آزار میده. هنوز نمیدونم چیه. ولی تنهایی نیست. فقط وقتی تنها نیستم، چیزی که منو آزار میده فراموشم میشه. تنها نبودن یه مُسکنه. نه یه درمان. البته مُسکنی که وقتی کار میکنه که من با کسایی باشم که دوستشون دارم. (چقدر "که") یا حداقل ازشون متنفر نیستم. آه. من واقعا نمیدونم چمه. انگار واقعا نمیدونم ...
دلم ویوالدی میخواد. لعنتی. سی دی ش رو پیدا نمیکنم ... یعنی کجا گذاشتمش ؟
--------------------------------------------------------------------------------
2:00 صبح . از خستگی دارم میمیرم ولی دلم نمیخواد بخوابم. نمیتونم. چشام باز میمونه. هرکاری میکنم چشام بسته نمیشه. دهنم مزهی گوشت میده. از بس که زبونمو تو دهنم چرخوندم. هاه! اینم مزید بر علته! من میخواااام بخوابم. نه. نمیخوام. میخوام. نمیخوام. میخوام. نمیخوام ... لعنت. دست از سرم بردار . . .
11:00 صبح . بالاخره جورش کردم. فردا دارم میرم تهران ... میخوام این دلتنگی رو تمومش کنم. همین.
--------------------------------------------------------------------------------
بعدالتحریر کتابی : من وجود دارم. این شیرین است. خیلی شیرین، خیلی کند. و سبک. تو دهنم آب کفآلود هست. قورتش میدهم، از گلویم پایین میسرد، نوازشم میکند و باز دوباره تو دهنم زاده میشود، تو دهنم یک گودالچه آب سفیدگون دایمی دارم که نا آشکار است و زبانم را لمس میکند. و این گودالچه نیز، من است. و زبان. و گلو، من است. دستم را حس میکنم. این دو جانوری که در انتهای بازوهایم میجنبند، مناند.
... ای کاش میتوانستم خودم را از اندیشیدن باز دارم! میکوشم، موفق میشوم : انگار کله پر از دود میشود ... و اینها باز شروع شد :« دود ... نباید اندیشید ... نمیخواهم بیندیشم ... میاندیشم که نمیخواهم بیندیشم. نباید بیندیشم که نمیخواهم بیندیشم. زیرا این همچنان یک اندیشه است. » آیا هرگز پایانی بر آن نیست؟
تهوع / ژان پل سارتر
+ ادامه این بحث و چند صفحهی بعدش هذیان نابه ... لذت بردم .