۱۸ دی ۱۳۸۸

امید ...

امید شاید که برایم تاریکخانه ای باشد . که خدا می داند کِی ، عکسی رنگی از آنجا متولد شود .
امید شاید که برایم لانه ی کبوتری خنگ باشد ، در آستانه ی نابودی . اما جوجه ای از آنجا پا می گیرد .
امید شاید که برایم جوهر خشک شده ی خودنویسی باشد در آستانه ی مرگ صاحبش . اما ناگهان کلمه ی عشق را تراوش کند .
امید شاید که برایم زندان زنان باشد ، محصور در سیم خاردار . اما سپیده ای در آن تولد یابد .
امید شاید که برایم یک خیابان کثیف باشد ، فراموش شده توسط شهرداری . اما چراغ کمسوی خانه ای در آن ، دخترکی را نجات دهد .
امید شاید که برایم دست کودکی باشد که تازه الفبا را آموخته . و آزادی را سرمشق می نویسد .
امید شاید که در خودِمن باشد ، بی آنکه بدانم چیست . اما نجوایش در گوشم بپیچد که مدام به من می گوید باش . و در این بودن ، شاد باش و در این شادی ، نگاهت را به روبرو بدوز و بی هیچ ترسی فقط برو ...
فقط حیف که ... من ناشـنـوام ! آهای امید ! هستی . اما من نمی شنومت ...

و فقط آخ ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : فیلم سنگسار ثریا.م رو دیدم . حالم خیلی بد شد ... خیلی ...

... و امید شاید که هیچ کجا نباشد ...