۸ بهمن ۱۳۸۸

زمانی برای نابودی

دارم از روی شیب لحظه ها سُر می خورم .


دارم عشق بازی می کنم با باران

زیر سیل آدمها ...

دارم ...

نه

ندارم ...

ثانیه و دقیقه و ساعت و لحظه ای را که نیستی دوست ندارم .

طاقت نمی آورم .

نگاهت را هم که ندارم .

همانند دستهایت .

میدانی که اینها چقدر برایم مهمند .

میدانم که میدانی .

پس وقتی چیزی از وجودت را برای خودم ندارم ،

حتی لحظه ای از بودنت را ،

چطور انتظار داری که نگویم دارم نابود می شوم .

فقط

فقط کمی از صدایت برایم باقی مانده

با چند خط ناقابل

" دلم برای نگاهت بهانه می گیرد ... "

باید صدایت را بگذارم روی رسم الخطت

تا شاید متولد شوی از میان آتش اشکهایم .

میسوزم از صدای نفسهایت ،

پشت دقیقه ها سکوت .

میسوزم وقتی که به روحم میدمی .

میسوزم

میسوزم

میسوزم


بر روی دشت می دوی و من ،


نشسته نظاره ات می کنم ...

آسمان چقدر آبی ست و تو

همچون فرشته ای اشک میریزی

و من هرگز نمی فهمم چرا ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر : مرگ سلینجر حقیقتا غمگینم کرد. به نظرم کسی که ۶۰ سال پیش کتابی مثل ناتوردشت رو نوشته باید پرستید ... آه ه ه ... خدایش بیامرزاد .