۲۲ آذر ۱۳۸۸

یک درد

من دنبال احساسات گمشده عاشقانه نیستم . دنبال احساساتیم که منو از تنهایی خیلی بدی نجات بده . اینکه اونایی که دوستشون دارم ، "مال من" باشن . "با من" باشن . هیچکس خاطره ای با من نداره . خاطره ای که فقط مال من باشه .

دستهاشو محکم میگیرم تو دستام . بهش میگم این نبض منه یا تو که انقدر سریع میزنه ؟ برام رو کاغذ مینویسه نمی خوام دستتو بگیرم . چون این فشارها و حرکت نبض منو یاد "اون" میندازه . اینجا من گناهکارم . حتی حق گرفتن دستهاشو هم ندارم . چون قبلا از این حرکت خاطره داشته . و من محکومم به خاطره نداشتن .
میگم بریم فلان جا . میگه نه . یه جای دیگه رو میگم . بازم میگه نه . میگم چرا ؟ میگه آخه تو این جاها با "اون" کلی خاطره دارم . نمی خوام با آدمای دیگه هم اونجا خاطره داشته باشم ...

هاه ! دلم میخواد از کنار آدمایی که تا همین لحظه برام مهم بودن و دوستشون داشتم ، بی رحمانه بگذرم . چون اونا خیلی بی رحمانه از رو من گذشتن . از رو احساسات من ...
هووووف .... اما انگار من مثل همیشه سکوت خواهم کرد .





تلخ ترین بعدالتحریر زندگیم :

چرا من انقدر تنهام ؟

یا ...

چرا من دوست صمیمی هیچکس نیستم ؟