۳ دی ۱۳۸۸

آن زمان

آن زمان که احتیاج دارم مرا بخوانند ، خواندن نمی دانند


و

آن زمان که احتیاج دارم با من باشند ، کسی وجود ندارد

و

آن زمان که احتیاج دارم شاد باشم ، بیچاره ترین آدمم

و

آن زمان که احتیاج دارم تنها باشم ، برایشان مهمم

و

آن زمان که احتیاج دارم عشق بورزم ، روزه ی آدم میگیرند

و

آن زمان که احتیاج دارم عشق را دریافت کنم ، قلب بیچاره ام تا کیلومترها فقط بیابان احساس می کند

و

آن زمان ...

هه ! راستی کی میتونه همونی باشه که من میخوام ؟


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد . هزار بار دیگه هم گفتم کافیه ! اما انگار همه کر شده بودید . حالا هم میگم کافیه . حالا هم میگم عوضی ها تمومش کنید . بسه دیگه . کافیه . من یکی که دیگه نیستم . یعنی نمی خوام باشم . می خوام استعفا بدم . از آدم بودن . از اینکه مثل شما ، دوتا دست و دوتا پا و دوتا گوش دارم از خودم متنفرم . کاش میشد یه تیکه چوب بود . یه تیکه سنگ . کمی خاک باغچه . کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دوپای بوگندو . لعنت به شما . لعنت به شما و دستهاتون و پاهاتون و چشماتون . صدام رو میشنفید ؟
من از اینکه یکی از شما هستم از همه ی سنگ ها و درخت ها و حیوون ها خجالت می کشم . شما اگه یه جو عقل داشتید ، اگه یه جو شعور داشتید ، از سنگ ها و درخت ها خیلی چیزها یاد می گرفتید . صدام رو میشنفید ؟




از کتاب من گنجشک نیستم / مصطفی مستور