۲۴ آبان ۱۳۸۸

سفر خوب لعنتی

به ندرت اشک میریزم . چشمانم گاهی تر می شود . اما سرریز نمی شود . برای همین خاطرات گریه هایم برایم روشنند . از بس که کمند و محدود .
23 آبان یکی از آن روزها بود . 2 روز رفته بودم سفر . رفته بودم تا دوستانم را ببینم . لحظه ی خداحافظی بود . نه . نبود . قبل تر از آن بود . رو به دریا ایستاده بودم و داشتم خدا را فریاد میزدم . ساحل خلوت بود . به جز ما 5 نفر کس دیگری نبود . نه . بودند . اما انگار نبودند . و من راحت فریاد میزدم و اشک میریختم .
" خدایا ، آخه مگه من چیکار کردم که لایق این همه زجر هستم . خدا ، تو میدونی این فاصله ای که منو دچارش کردی چه عذابی به من میده ؟ چرا منو دلبسته کردی ؟ هان ؟ من چه گناهی کرده بودم که باید این همه درد رو توی قلبم تحمل کنم ؟ خدا ... "
کسی چیزی نمیگفت . حتی وقتی دستمال کاغذی را به دستم دادند . حتی وقتی سوار ماشین شدیم . حتی سر خط ماشین ها ، وقت خداحافظی آخر ... کسی چیزی نگفت . اما نگاهها ... فریاد میزدند ...


بعدالتحریر : من دوست دارم خودمو زجر بدم . انقدر به خاطرات خوبم با دوستام فکر میکنم تا از درون منهدم بشم ... همین !