۱۹ مهر ۱۳۸۸

خشم و غوغا

داری میری ، درو ببند . پنجره ها رو هم خودم میبندم . سفت . یه بارم امتحانش میکنم . نمی خوام چیزی داخل بشه . هیچ جریانی . باید درزها رو هم ببندم . زیر در . نه هوایی . نه صدایی . بیشتر از همه ، صدا . نمیخوام هیچی بشنوم . نمی خوام وقتی تو داری اون بیرون زمزمه یا پچ پچ میکنی ، صداتو بشنوم . حتی وقتی داد میزنی . هی ! طرف در اتاق من نیا . دارم بهت میگم . این در قفله . من صداتو نمی شنوم . پس الکی هی صدام نکن . من بالا و پایین رفتن اون دستگیره رو هم نمی بینم . آخه سرم رو زانومه و چشامم بستم . یه گوشه چپیدم . چشامو واز میکنم و از لای پرده ماهو دید میزنم . انگار صداها خفه شدن . نه . لعنتی . هنوز میتونم صدای جریان هوا رو بشنوم . از اون بیرون . یا نه . نزدیکتره . انگار صدای نفس کشیدن خودمه . لعنتی . رو اعصابمه . بذار نفس نکشم . اوهوم . از صدای زندگی متنفرم . شلوغه . گوشام درد میگیره . راستی الان چند دقیقست نفس نکشیدم ؟ مهم نیست . چون دیگه صداها خفه شدن ... راستی اومدی تو ، درو پشت سرت ببند .


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر کتابی : وقتی بار اول کتاب خشم و هیاهو ( ویلیام فاکنر ) رو خوندم فهمیدم شاهکاره . ولی وقتی واسه بار دوم خوندمش ، یقین پیدا کردم که شاهکاره ... اوهوم ! باید خوندش ... باید .

+ راستی ... خوندن این کتاب رو به همه توصیه نمیکنم ... باید لای کاغذای کتاب ، زندگی کرده باشی تا بتونی خطوط بی زمان این کتابو بفهمید ... اوهوم .

+ نوشته ی بالا ، قسمتی از خشم و هیاهو نبود . بعضی از دوستان اشتباه متوجه شدند . خشم و هیاهو کجا و این پست کجا ؟