۲ اسفند ۱۳۸۷

نبرد ناعادلانه

خدای بزرگ نذار من این وسط قربانی لج و لجبازی آدم ها بشم . آدمهایی که فکر میکنن همیشه حق با اوناست . من این وسط مفعولم . یه مفعول بدبخت . که این وسط گیر کرده و نمیدونه چه غلطی بکنه . مفعولی که هیچ قدرت اجرایی نداره .

خدا ، جای مهلک قضیه میدونی کجاست ؟ اینکه نمی تونم از چیزی که عذابم میده با کسی حرف بزنم . هیچوقت نمی تونم عمق فاجعه رو اون جوری که به من تحمیل میشه ، ابراز کنم . همین غده ی مزاحمه که باعث شده این همه نفرت تو من رشد کنه و یه غمی تو چشام بشینه که مجبورم کنه نگاهامو از آدما بدزدم .

خدا ، یه عالمه گریه داره رو قلبم سنگینی میکنه . خدایا منو از گزند تصمیمات آدما حفظ کن . می دونم که می شنوی . خدا ، فقط تو واسم موندی . می فهمی خدا ؟ می فهمی که چقدر درد داره آدم تو این دنیا تنها باشه ؟ ای کاش بفهمی . کاش .



تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که این روزها و شبها آه خیس بکشم و خدا رو در درونم فریاد بکشم . بدیش اینه که هیچ راه خلاصی ندارم . هیچ راه مبارزه ای ندارم . فقط باید بشینم و نظاره گر نبرد باشم . همین .


۲۸بهمن