۸ اسفند ۱۳۸۷

دستهایمان

اتصال دستهایم به کجاست ؟ از مچ به پایین . تماس دارند با هوا . آنها را بلند می کنم . می رسند به حجمه ای نور . شاید خدا . نه . عمقش کمتر از آن است . شاید فضایی محدود از مِهر خالص . هرچه هست ، گرمترین محدوده ی عالم است . گرمی مطبوع همراه با نسیمی ملایم ...
فضای اطراف را با انگشتانم می کاوم . مویرگ های سرانگشتانم حساس شده اند . زیادی می فهمند . درست برعکس اعصاب مغزم . انگار جای آنها با هم عوض شده . شبیه نابینایی شده ام که دنیا را با سرانگشتانش می بیند .
با آدم ها که رو به رو می شوم و دست می دهم ، احساس عجیبی گریبانم را می گیرد . دوست دارم دستهای آنها را مدتها با سر انگشتانم لمس کنم . انگار قبلا هم حسش کرده بودم . در همان فضای محدود در هوا . این جریان ، چیزی شبیه مِهر ، یا اصلا ... خود مِهر است . هرچه هست ، اعصاب زبانم هم به انگشتانم منتقل شده . شیرینی اش را درک می کنم .


آهای آدم ها !

من روزی خواهم رفت

روزی در میانتان نخواهم بود

تنها چیزی که از من به یاد خواهید آورد

سماجت من

در تماس دستهایم با دستهایتان خواهد بود .

این اتصال جریان را شما نمی بینید .

اما در روزی که من نخواهم بود ،

چیزی را به خاطر خواهید آورد

که همان تکه ای از روح من است

که در میان دستهایتان به یادگار گذاشته ام ...