۲۶ بهمن ۱۳۸۷

من خیلی برزخم . دلیلش را خودم می دانم . دلیلش دلتنگی نیست . اما این دلتنگی ، برزخ بودنم را به سوی جهنم سوق می دهد . جهنمی که پر از آتش گداخته و داغ نیست . جهنمی که مانند شب این روزها سرد است . خیلی هم سرد است .

داستان نیست . این منم . که وجود دارم . که حقیقت دارم . که در شبی سرد ، پیاده قدم بر می دارم . و به آسمان نگاه می کنم و چون کوچه خلوت است ، بلند زمزمه می کنم که : "حتی کسی نیست که از شبهایم بپرسد . تا بگویم حال شبهایم را خوب میدانی ..." . مدام راه می روم و تکرار می کنم . آنقدر آرام قدم بر می دارم تا شاید هرگز نرسم . هر قدم را 4 ثانیه کش می دهم . اما ... کوچه دارد تمام می شود . و هنوز کسی حال شبهایم را نمی داند ...

حال حرف زدن نداشتم . و حتی حال خندیدن . مصنوعی اش را هم خوب در نیاوردم ؛ از بس گوشه ی لبهایم سنگین بود . فکرش را بکن . با لبهایی کاملا افقی خندیدم . حال خودم به هم خورد . چه برسد به ...

خیلی خسته ام و سردم است . و من دارم برای تنها بودن لجبازی می کنم . من ، همیشه هستم . همیشه حضور دارم . و در این بودن ، همیشه تنهایم . البته قرار است من ، عین خیالم هم نباشد . اوهوم .



۱۸بهمن