۲۰ دی ۱۳۸۷

شبی که تمام نمی شود

امشب همه بودند . اما من تنها بودم . چراغها همه لبخندزنان روشن بود . اما ... من تنها بودم . جواب sms ها می آمد . درس می خواندند . کتاب من اما از فصل پنجم جلوتر نمی رود . نباید مزاحمشان میشدم . همه جواب میدادند . اما ... من تنها بودم .
همه چیز انگار خاموش بود . حتی دستگاه مشترک مورد نظر .
زمان هم عجب جای بدی ایستاده . جایی که فقط آدم است و خودش . و در اصل هیچ چیز معناداری نیست . حتی کسی نیست که از شب آدم بپرسد . تا جواب بدهم که حال شبهایم را خوب میدانی ...
حال من هم مثل چاههای این خانه های قدیمی گرفته . حال من از زمان ، گرفته . ولی تا صبح باز می شود . قولش را همان زمان لعنتی داده .
و اینکه هیچ خطی را ساده به حال خودش نمی گذارم . و آنها را تا حد ممکن شکنجه می کنم . تا فریاد نزنند که نگارنده ی آنها دلش تنگ است . بدجور هم تنگ است ...
اگر تمام خطوط بی ربط بالا را به هم وصل کنی ، روند قلبم را می یابی . رمزنگاری نشده . ساده ببینش ...