۳۰ دی ۱۳۸۷

همه چیز در یک پست یا یک داستان و چند چیز دیگر

خیلی حرف دارم . ولی قبل از گفتن آنها ، داستانک 150 تا 200 کلمه ای رو که از طرف مسعود ( روزهای بی تقویم ) دعوت به نوشتنش شدم رو بخونید .

قبل التحریر : لازم به گفتن نیست که این بازی را نیز عقیم می نماییم ! ولی گفتم که بدانید !


دایره ای بر روی یک سوژه ی معمولی

نشسته بود پشت میز و داشت دنبال یه سوژه می گشت . کاغذای سفید و یه قلم نو روبه روش بود . فقط یه سوژه واسه داستان جدیدش کم داشت . مغزشو انقدر پرواز داده بود که چهره ش گیج به نظر می رسید . اما افکارش روی هیچ سوژه ای ننشسته بودن . دنبال یه اتفاق خاص می گشت که داستانشو با اون شکل بده . یه ضربه ی غافلگیرکننده به خواننده . عاشق این جور پایانها بود . اما هیچ اتفاق خاصی ذهنشو درگیر نمی کرد . کلافه ، بعد از یه درگیری چند هفته ای با خودش ، قلمو برداشت و کلمات رو ریخت رو کاغذ سفید . دیگه دنبال اتفاق خاصی نمی گشت . خسته شده بود . تصمیم گرفت داستانشو اینجوری شروع کنه :
یه روز معمولی که قرار نبود هیچ اتفاق خاصی توش بیفته ، یه نویسنده نشسته بود پشت میز و داشت دنبال یه سوژه می گشت . سوژه ای که قرار نبود پایان غافلگیرکننده ای داشته باشه . یک داستان ، با یک پایان خیلی خیلی معمولی نویسنده ی داستان ما رو درگیر خودش کرد . و داستانشو اینجوری شروع کرد : یه روز معمولی ...


♣ و حرفهایی از جنس رفتن ...


1. شاید تا به حال از بین حرفام دستگیرتون شده که من دارم تغییر مکان میدم . تو دنیای مجازی نه . تو دنیای واقعی . دارم میرم یه شهر دیگه . واسه چند سال ناقابل .
دوستانی که آشنای قدیمی تر و میانی تر وبلاگ هستند ، حتما میدانند که من تمامی این 99 پست رو از یکی از شهرهای شمالی ارسال کردم . ( به جز پست های تابستانی .) حالا که دارم میرم ، بذار اسمش رو هم بگم ! نوشهر ، کمی چالوس و اندکی هم نمک آبرود ! 2 سال زندگی من بین این شهرها گذشت . درس خواندم و لذت بردم . از طبیعت بکر . از دریای بزرگ . از ... همه چیز .
حالا وقت برگشت است . نه به تهران . که به شهری دیگر . یک شهر شمالی دیگر که خیلی از اینجا دورتر است و دریا ندارد . چند سالی هم آنجا خواهم ماند . تا ببینیم چه پیش می آید ...

نکته : خداحافظ دریا .

2. 2 سال پیش که داشتم می آمدم اینجا ، به دوستانم گفتم که توی خانه مان ( اتاق من ) یک یخچال نقلی هست . آنها هم یکی از این کشتیهایی که با آهنربا می چسبند به یخچال را به من هدیه دادند !
دغدغه ام این بود که آن کشتی را هم با خودم برگردانم یا نه ؟ ولی حالا دیگر مطمئنم که آن کشتی مال من نیست . مال آن یخچال است ...

3. نمی خوام چیزهایی رو که دلم واسشون تنگ میشه ، تک تک بشمرم . فقط یکی از آن میلیاردها مورد رو میگم : صدای خنده شیطانی شغال ها !

نکته : شغالا هیچ وقت گریه نمی کنن . وقتی خیلی ناراحتن ، روی بلندترین قله میرن و فریاد میزنن . بدون شک فرداش هوا آفتابی میشه . اگه فریاد نزنن ، فرداش هوا ابریه ....
مثل افسانه بود . ولی واقعیت داره . میتونی امتحان کنی !

4. موارد گفتنی ممکنه از 100 هم بگذره . ولی اکثرش خصوصیه ! و نوشتنش از حوصله ی من و خوندنش از حوصله ی شما خارجه . پس همین جا تمومش می کنم ! با شماره 4 .

نکته : شما ادامه ی این وبلاگ رو از شهری دیگر دنبال خواهید کرد . ( چند پست از تهران و بقیه از همان شهر شمالی که دریا ندارد ... )



بعدالتحریر 1: 99 برای من یه معنی خاص هم داشت . 99 اُمین پست یعنی پایان یک دوره از زندگی من و شروعی دیگر ....

بعدالتحریر 2: از طولانی شدن این پست و خسته شدن و یا نا امید شدن خواننده هیچ احساس ناراحتی نمی کنم ! والسلام !