۱۶ مهر ۱۳۸۷

شاید

احساس بدی دارم . دیگه نمی تونم تو صحبتام تمرکز کنم . یه جور پریشونی اومده سراغم . با ته مایه ای از رخوت ...
شاید دلیلش این باشه که فکر می کنم آدم بی مصرفی هستم . خودمو پرت می کنم تو متن . ولی هیچ وقت نتونستم کاری انجام بدم یا تاثیری بذارم . توی متن ، بیشتر شبیه ویرگول می مونم تا خود کلمه ها و جملات ...
شایدم دلیلش اینه که احساس می کنم دیگه ظرفیت لبخند زدن و شنیدن رو ندارم . همش تو این مدت دارم با خودم فکر می کنم پس من چی ؟ کیه که به من لبخند بزنه و منو بشنوه ؟ چرا همش من ؟
نمی دونم ... شایدم هیچ کدوم از اینا نباشه . شاید فقط یه حس احمقانست . شاید ...


بعدالتحریر : تو کلاس نشستیم . استاد هنوز نیومده . دارم نگاه می کنم . به کف زمین . می شنوم . صدای پچ پچ رو از بغل . به من میگن چمه ؟ من ؟ نمی دونم . واقعا نمی دونم . فقط می دونم که خودم نیستم . نمی تونم شاد باشم . نمی تونم با سرزندگی سر به سر بچه ها بذارم . همه از همین تعجب کردن . منتظر بودن من با خنده ترم رو شروع کنم . بپرم تو کلاس و تیکه بندازم و بخندیم . ولی من این کار رو نکردم . چون من خودم نیستم . هه ! شایدم تازه دارم خودم میشم . شاید ...