۲۲ مهر ۱۳۸۷

سکه و خون

دستم را بر روی بدنم می کشم . خون . سراسر خونی است . کسی اما توجهی نمی کند . می گویم : آهای ! به دادم برسید . تاسف می خورم از این همه بی اعتنایی ماشینی آدم ها . ابروهایم را بالا می اندازم . بار دیگر تکرار می کنم : کسی مرا کمک نمی کند ؟ کسی رد می شود . سکه ای جلوی پایم می اندازد . با نگاه بدرقه اش می کنم . چیزی برای گفتن ندارم . کس دیگری می گذرد . همین طور بعدی . سکه ای می اندازند و همین طور نفر بعد و بعد و بعد ... . بی اعتنا به خون های دلمه بسته ، سکه ها را جمع می کنم و می روم .



بعدالتحریر : ظهر داغی است . خیابان ، خیلی معمولی جریان دارد . کسی از مغازه ای پارچه ای می آورد و روی جنازه ی وسط خیابان می اندازد . خون ، چاله ی کنار جنازه را پر کرده . سکه ها در این ظهر داغ روی آسفالت ، جلز و ولز می کنند .