۱۲ مهر ۱۳۸۷

لمس

بی هیچ صدایی برایت می نوازم . سازم را در دست می گیرم و چشمهایم را می بندم . پلک ها را بر هم می فشارم تا نت ها را به خاطر بیاورم . دستانم بر روی ساز می لغزند . شور است و غوغا . و تمام اینها به خاطر تو . مگر به غیر از تو کس دیگری هم در اتاق هست ؟
موسیقی در مغزم غوغا می کند . پاهایم به حرکت در می آیند . توان نشستن ندارم . می ایستم . نه . پرواز می کنم . با ساز می رقصم . رقصی همچون رقص سماع . همانقدر آسمانی . همانقدر پرشور . نمی بینمت . چشمانم هنوز بسته اند . سرگیجه گرفته ام . اما نمی ایستم . تو را در خیالم مجسم می کنم . در خیالم ، سر انگشتانم را به سویت دراز می کنم . با دستت برخورد می کند . و من ... می ایستم . ناگهان . با چشمانی باز و خاموش . و ... تمام شد . همین بود تمام رویا و شور من . لمس یک لحظه ی تو .