۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

افکار

باد می آید . سیمها به هم می پیچند . سیمهای برق ، سیمهای نگاه ، سیمهای مغز ، سیمهای دل .
اتصالی می کند . برق ، نگاه ، عشق ، تنهایی .
قطع می شود . برق ، جوهر ، رابطه ، نگاه ، سیم ، درخت .
می نشینم . خاموش . گوشه ای . بی هیچ حسی ، نگاهی ، رابطه ای ، دلی ، مغزی ، خیالی .
انتظار می کشم . انتظار دوستی ، نگاهی ، فکری ، جرقه ای ، برقی .
که بیاید و روشن کند . ذهنم ، قلبم ، نگاهم ، خانه ام ، امیدم .
دلی که می پیچد . مغزی که اتصالی می کند . رابطه ای که قطع می شود . حسی که از بین می رود . منتظر . که جرقه ای بیاید و امیدی را شعله ور کند .
اتصالی مغز سرانجامش فکرهای سوخته است . فکر های سیاه و دود گرفته . که نگاه را می کُشد . انتظار ، امید ، عشق ، شادی ، زندگی . همه را بر باد می دهد .
باد می آید . با خودش افکار پوسیده ی زنگ زده می آورد . چترم را می شکند . می شکافند با نوک تیزشان قلبم را . افکار خود من همچون تبر ضربه می زنند . چپ ، راست . بر پیکرم . بر امیدم . بر آرزویم . بر ذهنم . بر قلبم .
باد می آید و گرده های فکر های مریض را پخش می کند در خاک وجودم . رشد می کنند این دانه های تلخ . میوه می دهند . میوه هایی تلخ تر . همچون زهر . می خورمشان . مسموم می کنند زندگی ام را ، فکرم را ، خیالم را ، زبانم را ، نگاهم را .
باد می آید . می ایستم کنار ساحل دریا . نگاه می کنم . موج های سفید . نزدیک و نزدیکتر می شوند . از من عبور می کنند . خیس می شوم . نم می گیرم . کپک می زنم . کپک می زنند . افکارم ، انتظارم ، زندگیم ، امیدم ، اعتمادم ، روحم .
باد می آید . دم در ایستاده ام و انتظار می کشم . انتظار یک منجی ( شاید خودم ) . که با یک لبخند ساده و در امان مانده از سیلاب افکار از راه برسد و مرا بشوید با باران کلمات دلنشینش . برسد و نگاه تیزم را صیقل بدهد . و زبانم را با کلمه ای شیرین کند . افکار و خیال و آرزو و زندگی و احساس و رابطه و امید و دوستی و قلب و تنهایی ام را روشن کند . یک روشنایی کور کننده .
من با یک انتظار کپک زده دم در ایستاده ام ...