به یاد دارم روزی که با هم به سمت ده روان بودیم به پیرمردی ریزاندام برخوردیم که بر قاطری سوار بود. زوربا به محض دیدن آن حیوان چشمان خود را دراند و به او زُل زد. نگاههای وی چندان شرربار و دریده بود که روستایی وحشت کرد و فریاد زد :
_ برای خاطر خدا قاطر مرا چشم نزن !
و علامت صلیب کشید.
من رو به سوی زوربا برگرداندم و پرسیدم :
_ مگر تو با این پیرمرد چه کرده ای که چنین داد می زند ؟
_ من ؟ من کاریش نکردم. فقط به قاطرش نگاه کردم. این تو را متعجب نمی کند ، ارباب ؟
_ چه چیز ؟
_ که در دنیا چیزی هم به نام قاطر هست .
گزیده ای از کتاب " زوربای یونانی "
نوشته " نیکوس کازنتزاکیس "
بعدالتحریر : زوربا با دیدن هر چیزی در اطرافش ، دچار بهت و حیرت میشد . انگار برای بار اول است که این چیزها را می بیند . چقدر دلم می خواست من هم نگاهی مثل او داشتم ... نگاهی از روی کنجکاوی ، تعجب و تحسین ...
ولی حیف ...
حیف از اینکه چقدر ساده از کنار همه چیز می گذریم .
واقعا حیف .