۶ فروردین ۱۳۸۷

گذر

به یاد دارم روزی که با هم به سمت ده روان بودیم به پیرمردی ریزاندام برخوردیم که بر قاطری سوار بود. زوربا به محض دیدن آن حیوان چشمان خود را دراند و به او زُل زد. نگاههای وی چندان شرربار و دریده بود که روستایی وحشت کرد و فریاد زد :
_ برای خاطر خدا قاطر مرا چشم نزن !
و علامت صلیب کشید.
من رو به سوی زوربا برگرداندم و پرسیدم :
_ مگر تو با این پیرمرد چه کرده ای که چنین داد می زند ؟
_ من ؟ من کاریش نکردم. فقط به قاطرش نگاه کردم. این تو را متعجب نمی کند ، ارباب ؟
_ چه چیز ؟
_ که در دنیا چیزی هم به نام قاطر هست .



گزیده ای از کتاب " زوربای یونانی "

نوشته " نیکوس کازنتزاکیس "




بعدالتحریر : زوربا با دیدن هر چیزی در اطرافش ، دچار بهت و حیرت میشد . انگار برای بار اول است که این چیزها را می بیند . چقدر دلم می خواست من هم نگاهی مثل او داشتم ... نگاهی از روی کنجکاوی ، تعجب و تحسین ...
ولی حیف ...
حیف از اینکه چقدر ساده از کنار همه چیز می گذریم .
واقعا حیف .