۱۱ آذر ۱۳۸۶

دل نوشته های ناگهانی یک به اصطلاح دانشجوی تهرانی مقیم شمال !

ایهاالناس ! چه جوری بگم حالم از تهران به هم میخوره ؟ هان ؟ شلوغیش حالمو به هم میزنه. کثیفی و دود گرفتگی روح آدماش حالمو بد میکنه. چه جوری بگم دلم می خواد همین جا بمونم و نم بگیرم ؟ چه جوری بگم دلم می خواد هرروز به دریا ... نه ، به کوهها زل بزنم و قطره قطره فراموش کنم هر چی رو که پشت سر گذاشتم . آره . دلم می خواد تو سکوت بی ریای طبیعت خلوت اینجا بمیرم. تو خلوت میون کاغذای کتابام بمیرم. دلم می خواد تو برزخ فاصله ها گم بشم و دیگه برنگردم ...
دلم از اجتماع مقدسی به نام خانواده به هم می خوره . دلمو خوش کرده بودم به دوستی ... آه ! این واژه مقدس ! دلم از اونم به هم می خوره .
آره مَردم . من یه دلزده ی ابلهم .
بابا دست از سرم بردارید ای مردم تهران . هه هه ! از تهران لطف می کنن زنگ می زنن میگن کمبودی اونجا ندارید ؟ به زبون میگم نه . ولی تو دلم فریاد میزنم آره . دارم . کمبود دارم . کمبود آرامش ....
خدایا بهشون بگو دست از سرم بردارن . خسته شدم از بس در برابر ناملایمات خودمو بی تفاوت نشون دادم . خسته شدم از بس دختر خوبه ی مامان و بابا بودم . از شنیدن و دم نزدن خسته شدم. از آدم بودن خسته شدم.
لطفا مرا به حال خود واگذارید ، تا در تنهایی خود بمیرم ...