۶ آذر ۱۳۸۶

توی اتاقم باز همان رعدها ، دقیق و منظم ، با انعکاسشان همه جا را می لرزانند ، اول رعد مترو که انگار از دور دورها می آمد و هر بار تمام فلزاتش را برای شکستن شهر با خودش می آورد ، و بعد بین هر بار عبور مترو ، برق آژیر بی ربط وسایل نقلیه ی پایین که از خیابان بالا می آمد ، و بعد غلغله ی مبهم جماعت متحرک و مردد و همیشه خسته ، همیشه در حال رفتن و بعد دوباره در حال تردید و برگشتن. غلغل مربای مرد شهر .
از این بالا که من ایستاده بودم ، می شد هر قدر که دلت خواست سرشان داد بزنی . امتحان کردم . از همه شان عُقم می گرفت. عرضه اش را نداشتم که روزها وقتی روبه روشان بودم به اشان بگویم ، ولی آن بالا ، خطری نداشت . به طرفشان داد زدم :« کمک ! کمک ! » فقط به خاطر اینکه ببینم طوری شان می شود یا نه . انگار نه انگار. زندگی و شب و روز را هل می دادند ؛ زندگی همه چیزش را از آنها مخفی می کند. وسط سروصداهاشان چیزی نمی شنوند. ککشان هم نمی گزد. و شهر هر قدر بزرگتر و بلندتر باشد ، کمتر ککشان می گزد. دارم به اتان می گویم. من امتحان کرده ام. فایده ای ندارد .




گزیده ای از کتاب " سفر به انتهای شب "

نوشته " فردینان سلین "