۲۲ مهر ۱۳۸۶

به یک دوست ...

خسته بود.


از ساعت روی دیوار

از کتابای توی کتابخونه

از بنفشه های توی حیاط

از هوای توی ریه هاش

از زمین زیر پاش

از خدا

از من

از خودش

از همه ...

ازم پرسید چرا دلم گرفته. چرا دلم وا نمیشه ...

بهش درخت توی حیاط رو نشون دادم

گفت یعنی چی

گفتم یعنی مثل یه درخت باش

با اینکه تنهاست

ولی هیچوقت دلتنگ نمیشه

همیشه امیدواره

به اومدن بهار

به برگشتن پرنده به خونش

به بارون ....

یه درخت اینو میدونه

که خدا هست

توی ریشه ش

توی برگش

توی یه شاخه ش

پس مثل یه درخت باش

امیدوار

امید به اینکه بالاخره یه روز زمستون تموم میشه ...

چشماشو ازم برگردوند و به دوردست خیره شد ...

چشماش برق میزد ...