۲ مرداد ۱۳۹۰

آهای ! برگرد ! پاهایت را جا گذاشتی ...

جفت پاهایش گنگ بود انگار. مدام سرش را می‌انداخت پایین و با تعجب نگاهشان می‌کرد. بیست قدم که رفت، مجبور شد بایستد. وسط پیاده روی عریض ایستاده بود و به پاهایش نگاه می‌کرد. بیست ثانیه بیشتر توقفش طول نکشید. باز ادامه داد. بیست قدم دیگر رفت و گنگی را بیشتر حس کرد. ترسید. خودش را رساند لبه‌ی جدول و نشست. دستش را گرفته بود به درختی که در کناره‌ی جوب رشد کرده بود. چشمانش را بست و پنج ثانیه نفسش را حبس کرد. بعد از پنج ثانیه دیگر پاهایش را حس نمی‌کرد. تنش می‌لرزید و پاهایش دراز شده بود وسط پیاده روی عریض. سایه‌ها مدام بلندتر می‌شدند و خورشید هم دیگر پیدایش نبود. ذهنش آرام گرفت. با خودش فکر کرد : پاهایم با خورشید غروب کرد ...


پیاده رو ساکت بود و سیاه. و یک جفت پا، گوشه‌ی پیاده رو، کنار یک درخت کِز کرده بود.