۲۹ تیر ۱۳۹۰

صـبـر می‌کـنـم واژه‌هـایـم به بـلـوغ برســنـد.


آن وقـت برای تـو

به آیـیــن ِ هـمـیـشـگی

قــربـانـی‌شـان خـواهـم کـرد ...



 
تـکـمـــله : فکر می‌کردم فقط آیینه‌ی خودمه. اما هرچی بهش نزدیکتر می‌شم می‌بینم انگار همه می‌تونن خودشونو درونش مجسم کنن. اصلا شایدم آینه نباشه. بیشتر شبیه ِ یه صندوقچه‌ی پر از زرق و برقه. یه صندوق که آدمو به وجد میاره. توش پر از امیده. پر از فهم. پر از عشق. اونقدر که امید ِ هر نا امیدیه. مرهم ِ زخمای غریبه و آشناست. یه آغوش ِ ابدیه واسه سرمای شبانه‌ی آدما. یه عشق ِ نابه واسه رفاقتای نوپا. دوتا گوش ِ صبوره واسه بهونه‌های بچگانه. دوتا چشم ِ پر از مـِهره واسه قلبای خاموش ... هوووف ... شگفت انگیز نیست؟ اصلا تشبیهش به یه صندوقچه هم بی انصافیه. نمی‌دونم. دلم می‌خواست خوبی ِ بودنش رو به همه اعلام کنم. که چقدر این بودنش بهم کمک کرده. کاش می‌تونستم حداقل با همین کلمات ازش تشکر کنم. اما می‌دونم که دارم کم میارم. همیشه کم آوردم در قبال محبت آدما. پس فقط حرف آخر رو می‌زنم و تمام.
زادروزت مبارک ندای من ...
زندگیت سرشار از امید.
:)