۲۲ تیر ۱۳۸۹

قرابت آسمانی

چی کار کنم با خودم؟ می‌گم دل ِ من ... اما هیچی پیش نمی‌ره. نه حتی قلم ... میدونی چرا؟ چون این روزا هیچ حسی ندارم. فقط دلم می‌خواد جا به جا بشم. افقی یا حتی عمودی. دلم پرواز می‌خواد. نه حتی با هواپیما. دلم می‌خواد بال بزنم. دستامو تکون بدم و بپرم. هی! ببین! این اصلا مهم نیست که میشه یا نمیشه. یا حتی ممکنه پیش خودت بگی آخه چجوری؟ اینا هیچ کدوم مهم نیستن. مهم اینه که من "دلم" می‌خواد. یا شایدم باید اینجوری بنویسمش : من دلم "می‌خواد" . با تاکید روی خواستن. نه روی دل. من می‌خوام. نه. اصلا من نیاز دارم. که یه چند متری از زمین فاصله بگیرم. برم اون بالابالاها. نزدیک اون ابره. خودمو بهش نزدیک کنم. بهش لبخند بزنم. تا شاید دلش بسوزه و بباره. بعد همین‌جوری که دارم دستامو تکون میدم، واسه خودم تو آسمون بازیگوشی کنم. از این ور، به اون ور ... کاش میشد. اصلا باید امتحان کنم. یه پنجره‌ی باز لازم دارم و ... اوهوم. هست. دستامو باز می‌کنم. نباید پایینو نگاه کنم. قراره اون بالابالاها بپرم. آره. خوب. یک، دو، سه ... سلاااااام آسموووووون ...



بعدالتحریر1 : تو میدونی من چرا دست از سر "دل" بر نمی‌دارم؟