۳۰ بهمن ۱۳۸۸

بازگشت ابلهانه

انقده دلم گرفته که حد نداره. میدونی؟ خیلی بده. که ندونی چیکار کردی که آدما ازت متنفر شدن‌ ... اوهوم. متنفر. حس آزاردهنده‌ایه. که واسه خودت زندگی کنی و سرتو بندازی پایین و بری و بیایی و ... بعد ... یهو، یکی ازت متنفر بشه و با این حس، آزارت بده. روح آدمو خسته میکنه این حس منفی. انقده تلاش کردم که به آدما عشق بورزم، دوستشون داشته باشم، زندگیمو رنگی کنم، پر از شور ... ولی یهو این نفرت کارو خراب میکنه ... تو این لحظه‌ای که اینو می‌نویسم حالم خیلی بده. خیلی بد. دلم میخواد برم یه جای دور. که تاریک نباشه. که سرد نباشه مثل هوای دل آدما. یه جا که گرماش تو رو پایبند کنه. یه جا که هیشکی نباشه. حتی کسی که بهت یاد داد عاشقی کنی. آه ...
از این همه نفرتِ سیاه، متنفرم ... متنفر.


26/11


اکنون : همچنان متنفرم ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر تاکسی نوشتانه (!!) : دیدین همیشه تاکسی‌های داغون با راننده‌های بی‌اعصاب گیر آدم میفته؟ اونم تو این شلوغی آخر سال تهران. اما این بار بر خلاف همیشه یه تاکسی سفید نارنجی ملوس (!) با یه راننده‌ی پیر باحال و مشتی به تورم خورد. یعنی واسه اولین بار از توی تاکسی نشستن لذت بردم ... اولشو میگم تا تهش خودت حدس بزن. منو خواهرم تو تاکسی نشستیم. یه پونصدی دست خواهرمه. هنوز به راننده نداده. یهو پیرمرد یه صدتومنی در میاره و طرف ما میگیره. ما کُپ می‌کنیم. میخنده و میگه : واسه تنوع، یه بارم اول، بقیشو بگیرید!!!! دلم واسش غنج رفت ...!


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر لزج : میدونم! من آدم نمی‌شم! ولی باید اینو می‌گفتم! هوای تهران انقدر پر از غبار و دوده که خلط آدم رو هم سیاه میکنه. باور کنید راست میگم. میتونی امتحان کنی! حداقل واسه من که اینطوریه. اوهوم.