۳ اسفند ۱۳۸۸

دیشب واسه اولین بار با خدا بلند بلند حرف زدم. یه مونولوگ طولانی. هرچند اون لحظه اعتقادی به وجودش نداشتم. اما مجبور بودم. چون کس دیگه‌ای نبود که منو بشنوه. بهش گفتم خدا ... من چرا هیچ دوستی ندارم؟ کسی که براش مهم باشم ... بغضم شکست. میدونستم قراره بشکنه. از بس که گفته بودم خدا، بغض منو بشکن. صورتمو کردم تو بالش و ... فکر کردم به این که من چه بدی‌هایی دارم یا چه کوتاهی‌هایی مرتکب شدم که باید انقدر بی کس باشم. هر از گاهی کسی ابراز محبت و دوستی میکنه. اما نمی‌دونم چرا مدام در پی سرکوب خودشه. داد می‌زنم. میگم بگو. بهم بگو که برات مهمم. از حس قشنگ مالکیت عاطفی برام بگو. اما سکوت میکنه و من تو خودم بیشتر غرق میشم و مونولوگم رو بیشتر کش میدم که : چرا؟ اشکال کار چیه؟ یا اشکال من چیه؟ چرا یکی نیست بهم بگه که طراوت تو فلان مرضو داری که الان انقدر تنهایی. بعضیا دور و برشون پر آدمه و بازم تنهان. ولی من همون آدمای سطحی اما حقیقی رو هم ندارم. چرا انقدر همه چیز داره بد پیش میره؟ مطمئنم قبرم هم یه گوشه پرت و بد مسیر تو یه قبرستون بی‌نام و نشون خواهد بود. با این اوضاعی که من می‌بینم، شک نداشته باشید که خلوت‌ترین مراسم تدفین مال منه. با حضور من، قبرکن و پیرمردی که واسه دل خودش قرآن میخونه. رکورد جالبی میشه. نه؟