۲۷ آذر ۱۳۸۸

چای زعفرانی هورت میکشم تا شاید خنده ام بگیرد و قاه قاه بخندم به کل احساساتم و احساساتش و چیزهایی از این قبیل . بخندم به اینکه انگار حوصله ام را ندارد . مثل کودک درونم بگویم بــــــــی خیال و هی قارت قارت آبنبات گاز بزنم و بخندم به اینکه هی میگوید اشتباه میکنی که احساساتم را باور نمی کنی . اصلا میخواهی نخندم ؟ خنده ی عصبی نیست ها . خنده ی شادمانی ست به کل هیکل دنیا . خنده ای که دوستش دارم . از بس به گوشم فشار می آورد . این بناگوش لعنتی را می گویم . خنده دانم دارد خالی می شود . زود باش آدم شو تا تو هم از خنده ام بی نصیب نمانی . میل خودت بود . دعوتت کردم به عمق احساسم و تو بالای گور شادمانیم ایستادی و داری به لبخندم زهرخند می زنی . هنوز حس من همین است که من هستم و تو نه . من با تو شادم و تو اصلا با من نیستی و من و تو و من و ... . و هرچه هم که بگویی نه ، اینطور نیست ، حس من از هزار سال پیش تا الان همین است .
هه ! به قول کسی که کودک درونم را سزارین کرد ، "بگذریم" ...


--------------------------------------------------------------------------------


بعدالتحریر شبه کتابی : دوباره یه لذت بزرگ دیگه رو کشف کردم ! اینکه کتاب رو با صدای بلند بخونم ! نه اینکه داد بزنما ! اهالی خونه شک میکنن . فقط واسه خودم زمزمه کنم ... این کارو کردم . و حس کردم کلمات زنده شدن . صدام به کلمات کتاب زندگی داد و من از خلق واژه های زنده واقعا لذت بردم ... اوهوم !