۱۷ مرداد ۱۳۸۸

من خدا را دیدم

خدا لای شالیزارای برنج بود . من حسش کردم . خدا داشت میان آن رنگ سبز عجیب می دوید . نه . باد نبود . شک ندارم که بازیگوشی خدا بود . انگار جوان شده باشد . انگار از چیزی به وجد آمده باشد . میدوید میان آن مخمل نرم . انگار که دست از فرنی خوردن برداشته باشد و دلش کمی هوای تازه بخواهد . هوووم ...



تا به حال شده صحنه یا منظره ای رو ببینید و یقین داشته باشید که توی اون صحنه یا منظره یه چیز متعالی دخیله ؟ انگار که شخصِ شخیص خدا آستیناشو بالا زده و داره مستقیما خودشو وارد بازی مخلوقاتش میکنه . شما رو نمیدونم . ولی من دیدمش . عجیب اما قوی بود . اون حس رو میگم . کاش نقاش بودم و میکشیدمش . کاش شاعر بودم و میسرودمش . احساس میکنم نمیشه با این کلمات و ترکیبات معمولی منتقلش کرد . پس برای اینکه بیشتر به گندش نکشم ، دست از سرش برمیدارم . فقط گفته باشم . خودم با همین دوتا چشام دیدم . خدا لای شالیزارای برنج بود . اوهوم .