۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

عاشقی با سابقه بیست ساله

وقتی به دنیا اومدم ، مامانم منو بغل میکرد و میبرد اونجا . یه کم که بزرگتر شدم ، تاتی تاتی خودم میرفتم . منتها مامانم دستمو میگرفت . بازم قد کشیدم . هنوزم دستم تو دست مامانم بود . عاشق بوی اونجا شده بودم . هر سال منتظر میشدم . یادم نمی موند وقتش دقیقا کِیه . همیشه چشمم به دست مامانم بود . باز هم بزرگتر شدم و مستقل تر . دیگه احتیاجی به بزرگتر نبود . خودم وقتش که می رسید ، پا میشدم با خواهرم میرفتم . هر روز به عشق و علاقم اضافه میشد . هنوز بوشو می پرستیدم . عاشق خسته شدناش بودم . از صبح تا شب باید می رفتیم و می رفتیم و می چرخیدیم و می گشتیم . حالا چند سالی میشه که دیگه طبق عادت نمی رم اونجا . میرم که خودمو غرق کنم . میرم که یه جور تجدید خاطره بشه . از دوران خوش کودکی . آره . اصلا میشه اسمشو گذاشت عشق . من عاشقم . عاشق بوی کتاب نو . عاشق اون همه کتاب . که داشتن و خوندن همشون آرزومه . بیست ساله که عاشق نمایشگاه کتاب و کتابم . و تا ابد هم عاشق خواهم ماند .



بعدالتحریر : این ده روز عید منه . نه اون سیزده روز لعنتی . عیدم مبارک !