۳۱ تیر ۱۳۸۷

اخبار

روبه رویم ایستاده اند ( نشسته اند ) . صحبت می کنیم . لبخند می زنیم از شدت صمیمیت . می خندیم . شادیم . قهقهه می زنیم . ولی .... به چشمانم نگاه کنید . غمگینم . من ، می خندم . هاهاهاها ! ولی غمگینم . درونم از شدت درد غم ، تهی ست . نه . من نمی نالم از نامردی روزگار . غم من از سرخوشی زیاد نیست . غم من ، غم دیگران است . غم نزدیکان .
من دور بودم و نمی دیدم . ولی حالا که برگشته ام ، دوباره کم کم همه چیز دارد رنگ و بوی اخبار بد را به خود می گیرد . خبرهای تاسف بار . دارم له له می زنم برای خبری خوش . حتی از جاهای دور هم اخبار بد به گوش می رسد . مثل این است که آنها منتظر بودند تا من بیایم و خبرهای بد تلنبار شده این چند ماه را یکهو بر سرم خراب کنند . هیچ کس خوبی و خوشحالیش را با من قسمت نمی کند . یا شاید هم انقدر نامحسوس است که به چشم نمی آید و یا شاید هم خبر خوش ، وجود خارجی ندارد . نمی دانم ...
من کمتر از یک ماه است که برگشته ام . ولی به اندازه ی سال ها غمگینم . تنفر و غم ، دوباره دارد در من بیدار می شود . این هیولای عظیم دوباره دارد سر از وجودم بیرون می آورد .
خدایا به من رحم کن . از کوله بار شادیم چیز زیادی باقی نمانده . می ترسم . از اینجا ماندن ، هراسانم . چند ماهِ باقیمانده ، هیچ . برای سالهای بعد نگرانم . یعنی فکر می کنی واقعا من ظرفیت سنگ صبور بودن را دارم ؟
گنجینه ی اسرارم پُر شده . عواقب سرریز شدنش با خودت ...