۱۴ تیر ۱۳۸۷

گوشهایت را بگیر . می خواهم سکوت کنم . یک سکوت عمیق . چیزی شبیه یک حس بالغ . حرکت بر روی آسمان ، نگاه و سکوت .
زیر پایم چیزی نیست . جز هوا . هوای نگاه من . هوای سکوت من . سکوتم را در اوج آسمان به چشمانت می دوزم . سرخ می شوی از درد . فریاد می زنی . فریاد . اما نه به بلندی سکوت من . پوزخند می زنم . حتی در اینجا هم کم می آوری . مثل همیشه .
خواندنت را دوست دارم . اما بی صدا . باسکوت . با فریاد . با فریادی سرشار از سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟ دستهایت را از روی گوشهایت بردار . حتی تحمل صدای لبخند مرا هم نداری ؟
صدای کوتاهِ یک جمله ی کوتاه . صدای هوای زیر پا . مرا نگاه کن . صدایم آشنا نیست ؟ چرا . هست . صدایم همان صدای چکاوک مرده است . صدای غمگین شغالی گرسنه . صدای زمانِ له شده زیر پا . راستی ساعت چند است ؟ چقدر برای عاشقی دیر شده . جمله های کوتاه عاشقی به آدم همان حس بالغ را می دهند . بلوغ یک سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟