۷ تیر ۱۳۸۷

یک سال پیش در چنین روزی

یک سال پیش در چنین روزی ، یک ابله ، مغزش را به کار انداخت . او خسته بود ؛ از چیزی که نمی دانست چیست . او تصمیمش را گرفت . یک وبلاگ . یک وبلاگ پر از هذیان را راه انداخت . او دیگر خسته نبود . بیمار بود . بیماری خستگی (!) . بیمار بود ، خسته بود ، ولی آرام بود . فریادی بود در میان آن همه هیاهوی درونش . ولی باز هم به نسبت ، آرام بود .
او در طی یک سال خیلی چیزها را کشف کرد .
کشف کرد که چقدر آدم در دنیا وجود دارد ! ( او این را نمی دانست . حس نمی کرد )
کشف کرد که چقدر همه مریضند . ( او این را می دانست ، ولی مطمئن نبود )
کشف کرد که خودش چقدر حقیر است . ( لعنت به ضمیر ناخودآگاه )
کشف کرد که چه کاشف بزرگی است . ( کلمب یک احمق بود ! )
کشف کرد که هذیان گویی یک بیماری نیست . ( یک لذت است )
کشف کرد دور هم بودن مجازی چقدر احمقانه است . (فاصله ها حکمرانی می کنند )
کشف کرد که هر احمقی از راه برسد ، می تواند کشف کند !

به هر حال ...

دستاوردهای او در طی این یک سال ، قابل ملاحظه بود . او ، امروز برای خودش جشن می گیرد و در خیابان ، خرما ( جهت تسلیت یک سالگی ) خیرات می کند . او ، امروز شمعی فوت نمی کند . او ، امروز اصلا هیچ کاری نمی کند . او ، امروز یک جا نشسته و به دیوار سفید نگاه می کند . او ، امروز را ... نه . فردا را گوش می کند ، می خواند ، می بیند . ولی هیچ چیز متوجه نمی شود ...




بعدالتحریر : او ، من هستم . بی هیچ دخل و تصرفی .