۲۴ خرداد ۱۳۸۷

تنهایی

قدم می زنم . کنارم است . او . تنهایی ام . تنهایی ام با من قدم می زند . باهر گام من ، او نیز حرکت می کند . با من راه می رود . با من می خورد . با من می خوابد . با من می خندد . با من می نویسد . با من گوش می دهد . خسته ام کرده . رهایم نمی کند . خودم را پرتاب می کنم میان شلوغی ، میان جمع . ولی تنهاییم نمی شکند . فقط می ایستد و به من پوزخند می زند .
فریادی از روی بیچارگی می کشم . ولی ... سکوت ... . صدایم را خودم هم نمی شنوم . بار دیگر . این بار از ته دل فریاد می زنم . ولی ... فریادم ، خود سکوت است ... تنهایی ام ایستاده و به من پوزخند می زند .
می نشینم . زانوانم را در بغل می گیرم . حس گریه دارم . ولی ... دریغ از قطره ای اشک . به خودم فشار می آورم . این بغض لعنتی ... آه ... دریغ از یک نم خشک و خالی . چشمانم را می مالم . اما ... تنهایی ام همچنان ایستاده . دستها را در هم فرو کرده و پوزخند می زند .
بلند می شوم . شروع می کنم به دویدن . پشت سرم را نگاه می کنم . او هم می دود . به پرتگاهی می رسم . می ایستم . نفس زنان . نگاه می کنم . او هم ایستاده و نفس می زند . اما ... با پوزخند . پایین را نگاه می کنم . عمیق است . بی هیچ فکری و یا لحظه ای تامل ، خودم را پرتاب می کنم . به پایین ...
~ چه صحنه ی غریبی ست . آنجا . لبه ی آن پرتگاه . نگاه کنید . تنهایی کدام موجود بیچاره ای است که آنجا ایستاده و پایین را نگاه می کند ؟ آه ... البته با پوزخند ...