۱۸ فروردین ۱۳۸۷

غریبه

غریبه ها شیهه می کشند.


غریبه ها پیتیکو پیتیکو می کنند.

غریبه ها پچ پچ می کنند.

غریبه ها می خندند.

غریبه ها عبور می کنند. از روی من. از روی سنگ قبر من. پایشان را می گذارند درست بیخ گلوی من. بعضی وقتها هم روی گوش چپم. شاید هم راست. یادم نمی آید.

همه شان غریبه اند. هیچ آشنایی نیست. دلم برای چهره ای آشنا تنگ شده است. دل ؟ خیلی وقت است دلم را کرم ها خورده اند. منتها هنوز احساساتم را برای خودم نگه داشته ام. دلتنگ ام. دلتنگ آشنا. آخ آشنا ، آشنا ، آشنا ...

هر روز گوش می کنم . گوش که نه. دقت می کنم . به صداها. تق تق تق تق . کفش ها. کفش های غریبه ها. آخ غریبه ها ، غریبه ها ، غریبه ها ...

پس کجایی لعنتی ؟ هان ؟ مگه بهم قول نداده بودی ؟ که زود به زود بهم سر می زنی ؟ هان ؟ الان چند ساله من این زیرم ؟ ولی تو ... دریغ از یه فاتحه. حتی از را دور ...

فریاد می زنم. عنان از کف داده این جسم کرم خورده ام. دلتنگم . دلتنگ نگاهش . دلتنگ صدایش. نمی دانم . شاید همه اینها بهانه باشد. دلم می خواهد کسی این سنگ مرمری را بشوید از خزه های سمج. بشوید از غبار زمان. بشوید از برگهای خزان زده. بشوید ...

صدا می آید . بسم الله الرحمن الرحیم . صدا ، آشنا نیست . قل هو الله احد . غریبه است . الله صمد . صدای گرمی دارد . لم یلد و لم یولد . پیرمردی است . و لم یکن له کفواً احد . پیرمرد بالای سرم فاتحه می خواند . بوی گلاب می آید ...