۱۷ اسفند ۱۳۸۶

دینگ ، دنگ ...

ای ول !! من عاشق این ساعتای قدیمیم . دچار نوستالوژی زدگی مفرط میشم !

دینگ ، دنگ ...

اوهوم ! جالبن دیگه ... و البته مرموز ! حرفی داری ؟

دینگ ، دنگ ...

...

دینگ ، دنگ ...

اوپس ! باشه بابا ! فهمیدم !

دینگ ، دنگ ...

نمی خوای خفه شی ؟

دینگ ، دنگ ...

...

دینگ ، دنگ ...

خفه شو دیگه لعنتی ...

دینگ ، دنگ ...

داری اعصابمو به هم می ریزی .

دینگ ، دنگ ...

دینگ ، دنگ ...

دینگ ، دنگ ...




شترق !





خیلی خوب . هان ؟ چیه اینجا جمع شدید ؟ برید به کارتون برسید . چیزی نبود . فقط یه ساعت قدیمی بود که از یه ساختمون پرت شد پایین . همین .






نامربوط نوشت (!) : شغال ها پشت خانه مان لانه کرده اند . صدای خنده شان در نیمه شب ، افسانه ای ست . جایتان خالی « دیشب غازی را نوش جان می کردند . صدای ضجه ی غاز را می شنیدم . زار می زد . و شغال ها قهقهه می زدند انگار .