۱۰ تیر ۱۳۸۶

بی گمان انسان پرواز میکند

چشماش رو که باز کرد ، جز سفیدی چیز دیگه ای ندید. یه بوی خاصی میومد. این بو رو خیلی دوست داشت. دوباره چشماش رو بست و فکر کرد. از این کار خیلی خوشش میومد ... از فکر اول صبح ، توی رختخواب ... تو یه اتاق تازه رنگ شده.
یهو یه چیزی یادش افتاد. با عجله بلند شد و یه نگاه به تقویم کنار تختش کرد. از روی عادت یه آه کوتاه کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. خیلی دیر نشده بود. باید اماده میشد. برای یه قرار ساده ... با یه دوست نه چندان ساده ... دوستی که فکر می کرد با اینکه دوستش داره ، ولی هنوز نتونسته بشناستش. ولی به هر حال باید می رفت. موقع شستن صورتش ، تو آینه نگاه کرد. احساس کرد یه چیزی عوض شده. ولی نفهمید اون چیه. وقتی داشت پنیر رو روی نون میمالید ، یاد خوابی که دیشب دیده بود افتاد. ولی هر چی بیشتر فکر میکرد ، اون خواب بیشتر از ذهنش فاصله می گرفت ... تصمیم گرفت دیگه به اون خواب فکر نکنه. صبحونش که تموم شد ، لباساشو پوشید ، کیفشو برداشت ، بند کفشاشو بست و از خونه زد بیرون و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کرد. به ایستگاه که رسید ، روی نیمکت منتظر اتوبوس نشست. عاشق این بود که از تو ایستگاه ، مردم توی خیابون رو نگاه کن. رفتار مردم عادی براش جالب بود. سعی میکرد حدس بزنه که اونا الان دارن به چی فکر می کنن .
با رسیدن اتوبوس ، اونم از رویاهاش بیرون اومد. اتوبوس بر خلاف همیشه خلوت بود و باز هم بر خلاف همیشه جایی برای نشستن پیدا میشد. یه صندلی کنار پنجره رو انتخاب کرد و نشست. همیشه وقتی از توی ماشین به منظره های بیرون نگاه میکرد ، که چطور سریع از از مقابل چشماشعبور می کنن ، یاد روزهای عمر خودش می افتاد ... با اینکه خیلی جوون بود ولی به گذر عمر و مرگ ، زیاد فکر می کرد.
از اتوبوس که پیاده شد ، خیلی ناگهانی ، خوابی که دیشب دیده بود رو به یاد آورد. آره خودش بود. خواب دیده بود که مرده و مردم دارن می ذارنش توی قبر ... خندید و یادش افتاد که همیشه شنیده بود که خواب زن چپه ! در حال رد شدن از خیابون و فکر کردن به این موضوع بود که ناگهان .... ناگهان خوابش تعبیر شد ! .... و این بار بر خلاف همیشه ، این مردم بودند که اون رو زیر نظر داشتن ..... البته نه خودش رو ، بلکه جنازشو .......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر