۵ فروردین ۱۳۹۰

تا حالا کوه‌های مشرف به طهران رو انقدر دست یافتنی ندیده بودم. اونم از مرکز شهر. وقتی که به دور دست زل بزنی و به جز دود، کوه‌ها رو هم بتونی ببینی ... بعدازظهر جمعه. پنج فروردین. شهر و خیابونا انقدر خلوت بود که باور نمی‌کردم. واسه همین می‌شد کوه‌ها رو دید. بازم من و تنهایی و اونی که تو گوشم می‌خوند. باید از خونه می‌زدم بیرون. دلم می‌خواست یه جایی برم. هر جا. بی هدف. وگرنه دلم نزدیک بود که با مرگ یکی بشه. این روزا دلم هم بازی در میاره. حتی اونم ازم خسته شده. دور میشه و نزدیک نه. نمیدونم دیگه واسش باید چیکار کنم. "پری" رو آوردم که همدمش بشه. همدم دلم. اما نمی‌دونستم دل پری هم پُره. نمی‌دونستم این پری همون پری ِ کوچک ِ غمگین ِ معروفه ... خجالتی هم هست. امروز صبح باهاش کلی حرف زدم. اما ... هنوز خجالت می‌کشه ... دل ِ منم شاید که خجالت می‌کشه. نه. حسش شبیه ِ خستگیه. آره. ازم خسته شده ... نمی‌دونم دیگه واسه دلم چیکار کنم ... نمی‌دونم ...