۱۹ اسفند ۱۳۸۹

+ من دیوونه نیستم. اینا دارن یه کاری می‌کنن من فکر کنم دیوونه‌م. مثل فیلم شاتر آیلند شاید. اما خودم مطمئنم که دیوونه نیستم. همه چیز از یه ظهر احمقانه شروع شد. چند ماه پیش. شاید یک سال شده باشه. یا حتی دو سال. نمی‌دونم. اما اون روز که مامان اومد تو اتاقم و گفت چرا کاری که بهت گفتم رو انجام ندادی رو خوب یادمه. یادم نیست چه کاری بود دقیقا. اما یه کار ساده‌ی احمقانه بود. مثل درآوردن سبزی از فریزر یا حتی هم زدن غذای روی گاز. جالب اینجاست که من مطمئن بودم همچین حرفی به من زده نشده. داشتم با مامانم بحث می‌کردم که نه تو اصلا حرفی به من نزدی، که سر و کله‌ی خواهرم از سر و صدای ما پیداش شد و اومد گفت چه خبرتونه؟ وقتی از کم و کیف ماجرا باخبر شد روشو کرد به من و گفت مامان راست میگه طراوت. من شنیدم این حرفو دقیقا جلوی روت بهت گفت. واقعا دیگه چیزی نداشتم بگم. سکوت کردم. باز یکی از موارد دیگه تقریبا 6 ماه پیش اتفاق افتاد. اینو با تمام وجود مطمئنم که مامانم اومد تو اتاقم، یه لیوان آب زرشک به من داد، یک سری دیالوگ بینمون رد و بدل شد و اون رفت. فردای اون روز خواهرمان اومد تو اتاق و گفت هنوز این لیوان آب زرشکی که دیروز برات آوردم اینجاست که. هنگ کردم. گفتم مامان برام آورد. تو نیاوردی که. گفت طراوت! من واست آوردم. از من انکار و از اون اصرار. حتی بهش گفتم همچین حرفایی بین من و مامان رد و بدل شده که گفت دقیقا همین حرفا رو من دیشب بهت زدم! نتونستم تحمل کنم. گفتم بریم پیش مامان. رفتیم و اون در کمال خونسردی گفت من دیشب برات اون لیوانو نیاوردم. :


اینا رو گفتم که برسم سر مسئله اخیر. یه شلوار ناقابل. یه چند وقتیه دارم دنبالش می‌گردم. به مامان گفتم اون شلوار طوسیه که کنارش خط نارنجی داره کجاست؟ نگام کرد و گفت تو اصلا همچین شلواری نداری که! گفتم ای وای! با هم رفتیم من 17هزار تومن ناقابل دادم خریدمش. و اون هی انکار می‌کرد. جالب اینجاست که هیچکس تو خونه یادش نمیاد من همچین شلواری داشتم. دارم بهتون می‌گم. اینا دارن یه کاری می‌کنن من فکر کنم دیوونه‌م. اما من دیوونه نیستم. نیــــــــــستم ....


 
+ نمی‌دونم باورتون میشه یا نه؟ اما من دارم می‌رم مکه! حج عمره! البته به زور دارن منو می‌برن. وسط عید. 9 فروردین. دوسال پیش یه روز صبح وسط تابستون بابام یقه‌ی منو گرفت و کشون کشون برد بانک سر کوچه و به زور انگشتمو کوبوند پای برگه ثبت نام. از اون روز کلی دعا کردم که نشه و چند باری هم به دلیل مشکلاتی عقب افتاد. اما این بار دیگه انگار داره رفتنمون به حقیقت می‌پیونده. اما همچنان دارم دعا می‌کنم طوری بشه که نرم. دوست ندارم خوب. اصلا من میونه‌ای با زیارت و این صحبتا ندارم. هرچند مامانم برای اینکه آرومم کنه میگه خوب تو به فکر سیاحتش باش نه زیارت. واقعا زندگیه ما داریم؟